دکتر ادوارد در یکی از پروژه های ژنتیکی خود دستاورد بزرگی کسب میکند و گونهای از انسان را خلق میکند که تا حالا بشر رنگ آن را به چشم ندیده است. پسری با نیروهای فرا انسانی و رنگ چشمهایی عجیب که به هدف ایجاد گونهی جدیدی از انسانهای پیشرفته به وجود آمده است. همه چیز خوب پیش میرود تا زمانی که این پسر به دلیل استقلال و بلند پروایی خودش از سازمان پدرش فرار میکند و سازمان برای پیدا کردن او پلیسی را برمیگزیند.
اگه آرمین نباشه نمیتونیم اون سازمان لعنتی رو پیدا کنیم، اگه نتونیم اون سازمان لعنتی رو پیدا کنیم پس راستین هم نمیتونیم پیدا کنیم، اگه راستین رو نتونیم پیدا کنیم مجبوریم به ایران برگردیم، اگه به ایران برگشتیم به این معنیِ که توی ماموریتمون شکست خوردیم و اگه تو ماموریتمون شکست بخوریم و بدون راستین برگردیم، مقاممون رو از دست میدیم!
ناگهان با پا، به تخت آرمین لگد زد و با فریاد گفت:
– تا خرخره تو لجن گیر کردیم!
و دوباره به موهاش چنگ زد و به آیلی چشم دوخت. آیلی روی تخت کناری آرمین نشسته بود و سر به زیر انداخته بود. سیاوش با دیدن ریلکسی آیلی اخمی به روی ابروهای خوشفرمش نشست و گفت:
– آیلی، تو اصلاً عمق فاجعه رو درک میکنی؟
آیلی متوجهی حرف سیاوش شد اما همچنان سرش رو بالا نیاورد. سیاوش با دیدن خونسردی بیسابقه آیلی به خشمش افزوده شد و با صدای بلندتری گفت:
– تو اگه بری ایران در امانی، کسی هم هیچکاری بهت نداره حتی نمیگه چر بالای چشمت اَبروئه، اما من چی؟ تو هیچ میدونی سرهنگ چه آشی واسه منِ بدبخت پخته؟ میدونی اگه بی راستین برگردم به ایران سرنوشتم چیه؟
آیلی اخم کرد و سرش رو بالا برد. اما به سیاوش نگاه نکرد و به پنجره چشم دوخت و گفت:
سیاوش سری تکون داد. چند ثانیه مکث کرد و بعد به سمت آیلی رفت و کنارش روی تخت نشست. با تردید به آیلی خیره شد اما همچنان آیلی نگاهش به روی پنجره بود و کلمهای به زبون نمیآوُرد. سیاوش دستش رو بالا برد و موهای کوتاه آیلی رو به پشت گوشش روند و با محبت گفت:
– آیلی اونی که باید زانوی غم بغل کنه منم، تو دیگه چرا؟
سعی میکرد به خاطر همسرش هم که شده ذرهای از خشمش کاسته کنه تا اینطوری، باعث ناراحتی آیلی هم نشه. اما از کجا میدونست که فکر آیلی مشغولتر از حدی بود که حتی بخواد به این خشم سیاوش عکسالعملی داشته باشه.
آیلی با تردید نگاهش رو از پنجره گرفت و با صدای گرفتهای گفت:
– من میرم تو بالکن یکم هوا بخورم.
و با گفتن این حرف بدون در نظر گرفتن نگاه خیرهی سیاوش، از روی تخت بلند شد و به سمت بالکن قدم برداشت. در بالکن رو باز کرد و از پشت سر بست. در همین حال، سیاوش سر به زیر انداخت و آه پر سوزی کشید.
به روی تخت دراز کشید و نمیدونست توی شهری به این عظمت، چهطور میتونه آرمین رو پیدا کنه؟ انگار جنگل امیدش، توسط چشمهای زرد آرمین، به آتیش کشیده شده بود و یک شبه به خاکستر تبدیل شده بود.
اما در این میان، آیلی بدون هیج حرفی به منظرهی مقابلش چشم دوخته بود. خیابونهای پر از ماشین، سیاهی یک شب بیستاره، ساختمونهای چند طبقه، شلوغی و هیاهوی مردم؛ همهی اینها توان انحراف تفکر عمیقش رو نداشتن.
به راستین فکر میکرد، به دروغهایی که به سیاوش گفته بود فکر میکرد. هنوز در دستش بود، هنوز شمارهی راستین تمام و…
نگین جانم تبریک میگم❤️
منهدم رمان خیلی قشنگیه و قلم تو اون رو فوق العاده کرده:)