اولش فکر میکرد همه چیز از جایی شروع شد که دستهای غرق در خونش با صدای آژیرِ ماشینهای پلیس تناقص پیدا کرد، اما وقتی بیشتر فکر کرد دید همه چیز از اونجا رقم خورد که دستهای گرم شوهرش رو رد کرد و خودش رو درگیر عشقهای زود گذر و سطحی کرد؛ غافل از اینکه هر اشتباهی یک تاوانی داره و هر تاوانی یک زندگی رو از هم میپاشه. زندگیاش با خون و انتقام گره خورد و هیچکس نمیدونست چه بلایی ممکن هست سرِ تمومِ افرادِ این میدون جنگ بیاد!
با برخورد اشعهی آفتاب به پلکهام، ناخواسته چینی بهشون وارد کردم و نالهای سر دادم. منتظر بودم مامان پردهی اتاقم رو بکشه. دلم میخواست داد بزنم تا بیاد؛ ولی صدام رو پیدا نمیکردم. چرا آنقدر چشمام سنگین بود؟ گلوم بد میسوخت! برای مدت کوتاهی همه چیز از یادم رفته بود که صدای ملایمی دم گوشم شنیدم:
– شیوا صدام رو میشنوی؟ چشمات رو باز کن عزیزم.
آخرین اتفاقاتی که افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت. منِ پخش در زمین و افرادی که به سمتم میدویدند. تکونی به انگشت اشارهام دادم و سعی در به حرکت در آوردن دستم داشتم که باز هم بیثمر بود.
– حس میکنم اول پلکش تکون خورده ولی عکسالعمل دیگهای نشون نداده.
سردیِ نشستن چیزِ رو قفسه سینم، ناخواسته باعث شد بیشتر پلکم رو فشار بدم.
– دخترم میتونی چشمات رو باز کنی؟ اگه نمیتونی…
نمیخواستم بیشتر از این تو این خواب و بیداری بمونم و از همه مهمتر این آفتابِ نامرد که لحظهای از نورش کم نمیکرد رو تحمل کنم. برخلاف میل باطنیم لایِ یک پلکم رو باز کردم، تاریِ اولیه چشمم رو با چند بار پلک زدن کنار زدم که با مردی میانسال و قد کوتاه که روپوش سفیدش هویتش رو فاش میکرد، روبهرو شدم.
سرِ کچل و هیکلِ تپلش، ازش یک مرد به ظاهر مهربون ساخته بود که چندان در دیدهی نیمه تارِ من اهمیت نداشت. نغمه با ذوق بهم نزدیک شد و گفت:
– بیدار شدی بالاخره؟
به تیپ رسمی و مقنعهاش که تکهای از موهای مشکیش که کج رویِ پشونیش بود، نگاهی انداختم و روی چشمهای عسلیش زوم کردم. دلم میخواست بپرسم رای دادگاه چی شد؛ ولی از جوابش میترسیدم. چند نفس عمیق برای تنفسِ بهتر کشیدم و فوراً چشمم رو به سمت اتاق سه در چهاری که چند تخت یک نفره با روکش سفید براق روش چشمک میزد، هدایت کردم. چند مریض دیگه هم تو اتاق بودند و پنجرهای که درست روبهروی من بود نشون از روزی جدید میداد.
– اُفت شدید فشار باعث شده از حال بِرَند. دخترم استرس و اضطراب هم یکی از دلایل ناگهانی فلج شدن بخش کوچکی از مغزته! من چند دارو تجویز کردم؛ ولی خودت هم باید رعایت کنی.
نیشخندی زدم؛ رعایت؟ میشد در شرایط من بود و آرامش داشت؟ میشد در انتظار تعیین روزِ اعدام شدن بود و اضطراب رو تو آمارِ زندگی حساب نکرد؟
نغمه از دکتر تشکری کرد و با نگاهش تا بیرون همراهیش کرد.
رو صندلیِ پلاستیکی سفید رنگی که برای همراه بیمار بود نشست و با چشمهایی که زیرشون از بیخوابی گود رفته بود به تن نحیف و بیجونم زل زد.
– دادگاهت موکول شده به هفتهی بعد! زیاد چیزی نمونده تا به وحید برسیم. فکر میکردم بتونم تو همین هفته به دادگاه بیارمش؛ ولی اون عوضی زرنگتر از این حرفاست که بشه به راحتی پیداش کرد. رَدِشون رو تو جنوب زدن! پیداش میکنم.
به پوستِ گندمیش نیمچه نگاهی انداختم و تنها سری تکون دادم. یک جمله توی سرم اِکو میشد که آزاردهنده؛ ولی خوشنود کننده بود.