خلاصه: دختر و پسری از شادی ها و زیبایی ها که تا کنون غم و اندوه در خانه شان را نزده است. این دو نفر سرنوشت شان به هم گره می خورد.
دست در دست هم می گذارند و زندگی را در عشقشان خلاصه می کنند، اما اشتباه شان همین جا بود. تفاوت بین دنیای این دو نفر اجازه ی چشیدن طعم عشق را به آنان نمی دهد و با تولد قدرت های خطرناک، دوره ی جدیدی از سحر و جادو آغاز می شود.
قدرت هایی که کل دنیا را در خطری بزرگ می اندازد. جادوهایی که تا حالا نظیرشان نه دیده شده و نه شنیده شده. سرانجام عاشق از معشوق جدا می ماند و آن گاه است که…
برای آخرین بار به خودم تو آینه نگاه کردم. اولین چیزی که در اجزای صورتم، به چشمم خورد، چشم های سیاهم بود که خیلی دوستشون داشتم.
دستی به موهای قهوه ای رنگم کشیدم. از نظر خیلی ها، موهای صاف زیباتر بودن ولی من همین موهای فر خودم رو دوست داشتم چون چهرم رو زیباتر می کرد. به چهرم نگاه کردم.
با اینکه بیست و یک سالم بود ولی قیافم جوون تر نشون می داد و همین ویژگی، یکی دیگه از علت های زیباییم بود.
صدای ریتا ، خواهر کوچک ترم من رو از فکر خارج کرد : کاترینا ، کاترینا .
کاترینا: اومدم
توی آینه واسه خودم چشمکی زدم و از اتاقم خارج شدم . درحالی که از پله ها پایین می رفتم رو به دوست هام که در ابتدای پله ها وایساده
بودن گفتم: شما چرا این قدر عجله دارین ؟ مسابقه ی دو که نیست .
سم : ببخشید دیگه نمی دونستیم حاضر شدنت مثل عروس ها طول می کشه .
کاترینا: اون عروسی که دامادش تو باشی باید با یه پیژامه به محل عروسی بیاد؛ چون تو بهش فرصت حاضر شدن نمیدی .
سم: من دوست ندارم دو ساعت جلو آیینه وایسی و به خودت نگاه کنی و چه می دونم ، هی ظاهرت رو درست کنی.
کاترینا: واسه همینه که این قدر بی ریختی.
سم: نکه تو خیلی باریختی.
لیا: اگه شما این جا وایسین و دعوا کنین که شب میشه .
جاش: جالب این جاست که اگه دیر کنیم می اندازین تقصیر ما.
کاترینا: هی !
لیا : این یکی رو دیگه راست میگه.
کاترینا: آدم نباید با شما به هیچ مبارزه ای بره؛ چون یه دقیقه نشده به آدم خیانت می کنین.