دختری که به دلیل اختالفات خانوادگی راهش به بی راهه کشیده میشود، با وجود مادری که به فکر زندگی مشترک و خانواده گرمش نیست تمام زندگیاش دستخوش تغییر میشود و به جایی میرسد که با پسری ازدواج میکند که همه چیز را ممنوعه می داند چون…
مژده – بیا بریم اون گوشه زنگ بزنم به سعید ، بریم چهارره بالایی باز محسن نبینه راپورتت و بده ها؟ نظر مثبتتو اعلام کن
– باشه بزن بگو میاییم دم آبمیوه فروشی.
– اونجا که شلوغ پلوغه
– کسی نمیبینه فقط زود باش اینجا وایسادنمون بدتر مشکوکه الان جلالی میاد بیرون ببینه هنوز نرفتیم باز یه داستانی برامون میسازه
– اشتباه هم نمیسازه
با خنده های بلند زنگ زد به سعید و بعدشم تاکسی گرفتیم و رفتیم به محل قرار ، سعید و تیرداد باهم بودن با دیدنش تپش قلب گرفتم اما با اخم به مژده نگاه کردم ..
– برای چی نگفتی اینم هست؟
– این؟؟؟ نه محیا واقعا بهش می گی این؟ الان هرکی جای تو بود پس افتاده بودا چقدر اعتماد بنفس داری تو.
– برو بابا ، توام فکر کردی با گلزار طرفی؟
– کم ازش نداره بیا بریم وایسادیم اینجا زشته خب
– من نمیام از اولم میگفتی تیرداد هست نمیومدم
میخواستم راه رو برگردم که دستمو گرفت :
– چرا لوس میکنی خودتو محیا؟ نمیخوردت که اکیپیم میفهمی ؟ اکیپ اصلا قرار نیست هرکی اکیپ شد بره با طرف که
– تو آخرسر سر من یکیو به باد میدی ، مگه نشنیدی عطیه چیا میگفت راجع بهش؟
– خب تو وا نده ، بیا بریم بخدا آبرومون داره بیشتر میره با اینکارای تو .
دستمو کشید به سمت ماشین برد با ناراحتی سلام دادم و نشستم
سعید از تو آیینه نگاهی بهم انداخت – به به آبجی محیا چه عجب شما افتخار دادید.
تیرداد به سمتم برگشت – سلام خانوم خوب هستید؟
-سلام ممنون
مژده – به منم کسی سلام نکنه محیا اومد من فراموش شدم؟
سعید برگشت و لپشو کشید : – تو که عشق خودمی ، تیرداد جاتو با مژده عوض کن من این فندق کنارم نشینه نمیتونم رانندگی کنم.
– وقتایی که مژده نیست چیکار میکنی ؟ الانم همون کار و کن .
تیرداد – حتما معذب میشن سعید حالا برو یه جا میشینیم اونوقت پیش مژده ای دیگه.
باشه ای گفت و راه افتاد ، سرمو به سمت شیشه گرفته بودم و تو هیچکدوم از بحثاشون شرکت نمیکردم ، از آیینه نگاه خیره تیرداد رو حس کردم و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم
تیرداد – بریم کافه صفای دل؟
سعید – وقت دارید بریم؟
مژده نذاشت حرف بزنم و سریع بریمی گفت ، با تشر و غیض نگاهش کردم که اصلا محل نداد ، بیخیال شدم و خودمو با نگاه کردن به بیرون و گوش دادن آهنگ مشغول کردم ، وقتی رسیدیم از دیدن جمعیت کم کافه نفس راحتی کشیدم ، از اینکه با مانتوی مدرسه و دو تا پسر به کافه اومده بودیم حسابی خجالت کشیده بودم و مژده رو تو دلم فحش میدادم ، یه میز چهار نفره انتخاب کردیم و هرکدوم روبروی هم نشستیم ، برای فرار از نگاههای خیره تیرداد سرمو اینور اونور میچرخوندم :