دختری از جنس یک عاشق، یک عشقی با تمام غم ودردهایش؛ پسری فرهاد نما،
که حاضر است برای شیرینش هرکاری کند؛ کندن کوه که سهل است!
ولی آن خبر تبری می شود بر فرق پسر فرهادنما، آن خبر چیست؟ آیا آن خبر، عشق پسر فرهاد نما را از بین می برد؟ آیا پسر فرهاد نما برای عشقش میجنگد یا میگذارد شیرینش با شادی زندگی کند؟
دیگه کاری نمونده بود انجام بدم؛ ولی از آرشام خبری نبود، یعنی کجاست؟ بالا رفتم، دیگه از اومدنش ناامید شده بودم. یه مانتو شلوار مشکی با شال مشکی پوشیدم. بوم نقاشی به همراه نامهای که براش نوشته بودم برداشتم، کیفم هم روی شونم انداختم و دسته ساکم هم گرفتم و بلندش کردم. از پلهها پایین رفتم و نقاشی و نامه رو روی اپن گذاشتم که توی دید باشه. کفشهام رو از توی جاکفشی برداشتم و پوشیدم، شالم رو درست روی سرم انداختم. دوباره یه نگاه به خونهای که سه سال از عمرم رو توش گذروندم و کلی از خاطرههام اینجا رقم خورده، انداختم. دستهء ساکم رو گرفتم و بلند کردم. در رو باز کردم و از خونه خارج شدم.
دارم میرم نه که آسونه رفتن
واسم راهی به جز جدا شدن نیست
خداحافظ با چشمهایی که خیسن
با اشکایی که دیگه دست من نیست
دارم میرم؛ ولی یادت بمونه یکی دلواپسه آرزوهاته
صدات رو میشنوه هرجا که باشه
یکی دیوونه غم صداته
میرم بذار من واسه تو بمیرم
یه چیزایی همیشه راز میشه
یه حرفها بین هردومون میمونه
مهم نیست من کجای زندگیتم
مهم تویی این رو یادت بمونه
نگی پیش خودت پا پس کشیدم
ببین آسون من از دنیات نمیرم
دعام شده یه شب تو خواب بمیرم
یا بعد از تو فراموشی بگیرم
از آسانسور خارج شدم دسته ساکم رو باز کردم و راه افتادم. دم در ساختمون آژانسی که خبر کرده بودم ایستاده بود. فامیلیم رو پرسید، بعد از ماشین پیاده شد و ساکم رو گرفت و صندوق عقب گذاشت. خودم هم سوار شدم و بهش آدرس رو دادم، راه افتاد.
***
نیم ساعت بعد، جلوی خونه بابام اینها نگه داشت. پیاده شدم، صندوق عقب رو زد و ساکم هم برداشتم. پول رو حساب کردم. آیفون رو زدم، بدون اینکه بگن کیه، در رو باز کردن. داخل رفتم، سارینا دویید سمتم و بغلش کردم. ده روزی میشد همدیگه رو ندیده بودیم. نگاهی به ساک توی دستم انداخت و با تعجب گفت:
– آبجی! اومدی بمونی؟
– اوهوم.
– واسه چی؟
جوابی ندادم و وارد سالن شدم. مامانم از آشپزخونه بیرون اومد. بابام جلوی تلوزیون نشسته بود؛ ولی با ورود من اول یه نگاه به من و بعد یه نگاه به ساکم انداختن. به چشمهای بابام زل زدم و گفتم:
– بابا!
– جانم؟
– میشه من چند روز اینجا بمونم؟
– چیزی شده ؟
– نه، اجازه هست؟
بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و هر لحظه ممکن بود بترکه. بابام که دید حالم خوش نیست، گفت:
– آره بابا جان! چرا نشه؟ بمون.
سریع توی اتاق سابقم رفتم که الان اتاق سارینا شده بود. در رو بستم، روی تخت نشستم و به اشکهام اجازه ریزش دادم. بابام از طلاق بدش میاومد؛ ولی حالا من… خدایا! چجوری به بابام بگم؟ میدونم که این چیزها رو درک میکنه؛ اما من نمیتونم ناراحتش کنم!
اشکهام دیگه خشک شده بودن. روی تخت نشسته بودم و به یه نقطه زل زده بودم، به این چیزها فکر میکردم. همیشه پیش خودم میگفتم: حالا افسرده میشن یعنی چی؟ چه کاریه؟ خسته نمیشن چهار ساعت به یه جایی زل میزنن؟ چشمهشون درد نمیگیره؟ ولی حالا خودم هم مثل اونها شدم و…