بعد از اینکه از آسانسو پیاده شدم، رفتم در ماشین رو باز کردم. نسشتم و وسایلم رو گذاشتم روی صندلی شاگرد، ماشین رو با بسماللهای روشن کردم. باز رفتم به اون آدرس، ماشین رو که پارک کردم و رفتم همونجا دیدم که اومد، تا خواستم برم سمتش از پشتش یکی داشت آروم نزدیکش میشد و دستش چاقو بود، خب حدس اینکه میخواد دخله حرفهای رو در بیاره زیاد بود. زود به خودم جنبیدم و رفتم طرفش و تا خواست چاقو رو فرو کنه تو پهلوی حرفهای، پای چپمو بلند کردم و زدم روی دستش و حرفهای رو هل دادم برگشتم که مشت یارو از بغل گونم رد شد و نخورد بهم.
منم نامردی نکردم و پای راستم رو بلند کردم و محکم کوبیدم به پهلوش که حواسش پرت شد. دست راستم رو مشت کردم، بردم طرفش که حواسش رو بازم پرت کردم. با مشت دست چپم کوبیدم بهش انداختمش زمین.
تا به خودم بیام حرفهای منُ عقب کشید و خودش افتاد روی یارو، تا میخورد زدش. وقتی بلند شد بدون توجه به جمعیت آستینم رو گرفت و من رو کشون- کشون برد که یکهو صدای یه نفر اومد که گفت:
– حرفهای کجا؟! هنوز کار داریم!
وقتی برگشتیم پنج مرده گوریل رو دیدی. من که خودم به شخصه ترسیدم، حداقل این یکیش بود من زدمش. چهجوری دونفر حریف پنچ نفر میشدیم؟!
حرفهای آروم نزدیکم شد و آستینم رو رو گرفت. خوبه پاره نشه این آستینم امروز و گفت:
– همین که سه گفتم، هر دوتامون میدوییم. باشه؟!
سرمُ تکون دادم که گفت سه و دو میدانی بود که گذاشتیم، داشتیم از کوچه پس کوچهها رد میشدیم که آخرش رد ما رو گم کردن، دیگه نفسم بالا نمیاومد. وایستادم و نفس- نفس زنون رو کردم سمت حرفهای.
– ب… بسه من دیگه نم…نمیتونم!
– باشه. تو از کجا پیدات شد؟! مگه نگفتم ول کن دنبالم رو؟!
– من تا تو رو نندازم گوشهی زندان دلم خنک نمیشه!
اخمی کرد و بهم نزدیک شد و از شونههام گرفت و گفت:
– همینجا دخلت رو در بیارم هیچکس خبردار نمیشه، میدونی. ولی باز داری روی نروم راه میری!
هلش دادم طرفی که دستهاش از روی شونههام کنده شد.
– همینه که هست!
دستی به گوشه لبش کشید. تکیهاش رو به دیوار داد و با پوزخندی که داشت گفت:
– که اینطور!
سری تکون دادم و خواستم تأیید کنم حرفش رو که گفت:
– شمارتُ بده.
– هان؟!
نیمچه لبخندی روی لبهاش اومد.
– خنگ کوچولو، شمارت رو بده کارت دارم.
با تخسی سرمُ بالا انداختم و گفت:
– اگه ندم چی؟!
– من رو دست کم گرفتی، خودم پیدا میکنم اونوقت.
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم:
– هوم باش، خودت پیدا کن؛ من رفتم.
برگشتم برم که گف :
– کجا؟!
برگشتم و به صورتش خیره شدم. من نمیفهمم این پسره یا مانکن با این زاویه فک!
– برم ماشین رو بردارم برم خونه.
نوچی کرد و گفت:
– الان اونها اونجا منتظرن، واقععا فکر نکنم دلت بخواد برگردی و آشو و لاش بشی.
گوشه ابروم رو خاروندم و مثل خودش تکیهام رو به دیوار دادم!
– چیکار کنم بس؟!
– بیا از این پس کوچه بریم، تا برسیم خیابون اصلی. موتورم اونجاست، میرسونمت.