برشی از متن کتاب:
عجیب وابستهی تو شدهام
نمیتوانی اینقدر راحت از عشق و عاشقیام بگذری و بری
من!
نمیخواهم از لحظههای عاشقی سرخورده بیرون بیایم.
من تو را میخواهم
تو را برای تمام سالهایم، برای تمام ماههایم، هفتههایم،
روزهایم، ساعتهایم؛ حتی تک- تکِ ثانیهها و لحظهها را
میخواهم در کنار تو بگذرانم.
تو زیادی در قلبم جا باز کردهای و فرصت کنکاش را حتی برای دقیقهای به مغزم نمیدهی تا بفهمد دقیقاً میل به کدام راه دارد، تو داری من را سمت جادهی عاشقی میکشانی .
بدون آنکه حتی مجال تجزیه و تحلیل را به قلب و روح و
مغزم بدهی.
حاال که اینطور میگذرد
الاقل در جادهی غریبه رهایم نکن و نرو!
من از شهر و جادهی غریبه میترسم!
برایم آشنا نیست.
گم میشوم.
گم شدن در خیال تو کار سادهای نیست…!
بیا کمی به گفتوگو با من بنشین.
شاید حرفهایم برایت کمی جالب به نظر بیاید.
من میتوانم برایت کتاب بخوانم یا حتی شعری بسرایم.
میتوانم برایت لیلی شوم در قصهی مجنون، میتوانم برایت قندی شوم مانند شیرین، من هزاران هزار کار برای اینکه تو کمی به من، و شخصیت من فکر کنی، میکنم؛ اما میترسم تو مرا حتی نبینی و بیتوجه بگذری، آخر میدانی گفتهاند که
دیوانهترین کارها را آدمهای عاشق تجربه میکنند.