روایتگر دختری جوان که بعد از ورشکستگی پدرش و اعتیاد اون مجبور به زندگی در پایینترین نقطه شهر میشود اما بعد از ترس و هراس از اطرافیان پدرش به همراه مادر و خواهر کوچکش به محل زندگی پدربزرگی که سالهاست آنها را طرد کرده میرود و در آن خانه رازهایی مگو فاش میشود که عاشق بودنش را دستخوش مشکلات میکند.
با غرغر از در اتاق بیرون رفت، شیده رو صدا زدیم بیرون که اومد باز شد روز از نو روزی از نو.
مامان گفت:
– نباید بیرون میاومدی من تمام تلاشم اینه امثال اینا که عینگرگ گرسنه ان شما دوتا رو نبینن حالا موندم چیا اتفاق میافته؟!
– مامان مدرسه داره باز میشه بالاخره که مارو میدیدن نمیشه که کلا تو اتاق باشیم!
– وقتی اینا کوفت و زهرمار میکشن نباید باشید .
– اونوقت تو باید باشی؟
– من اگر هستم برای نجات شما دوتاست.
– مامان توروخدا بس کن، بیا بریم از اینجا اگر امشب اتفاقی برای تو یا من میافتاد چی میشد؟ این بار شانس آوردیم از کجا معلوم بار دیگه هم شانس باهامون یار باشه، دیدی که بابا چی گفت؟ اصلا برای مهم نیست ما چه بلایی سرمون بیاد!
شیده گفت:
– مامان من خیلی میترسم توروخدا بریم.
مامان نگاهی به هردومون کرد و سرشو پایین انداخت، کلافه و با لبهای بهم فشرده نگاهش کردم فکر کردم باز این بار هم با بهونه های مختلف میمونیم تو خونه.
وقتی سرش رو بالا آورد اشک توی چشمهاش رو دیدم و بهش چشم دوختم که گفت:
– پاشید هرچی میخوایید جمع کنین از این خراب شده بزنیم و بریم، ولی اگر آقاجونتون قبولمون نکنه باید سختی بکشیم باید کار کنم تا بتونم خرجتون رو بدم ،باشه؟
– از اینجا سخت تر هیچجا نیست مامان ، ماکمکت میکنیم مگه نه شیده؟!
شیده گفت:
– فقط اینجا نمونیم من قول میدم هیچی نخوام.
مامان گفت:
– پاشید تا این نیومده هرچی میخوایید جمع کنین، فقط هیچوقت یادتون نره من گفتم امکان داره آقابزرگ قبولمون نکنه اونوقت زندگیمون خیلی سختتره از الان!
– اینجا جونمون در خطره مامان ،برای حفظش هر سختی رو میشه تحمل کرد .
هرچی میتونستیم جمع کردیم اما همهاش شد یک بغچه کوچیک، نگاهی بهم انداختیم و ناخودآگاه سه تایی زدیم زیر خنده، تیکه تیکه گفتم :
– مامان یجور میگی وسایل جمع کنین انگار چیا داریم کلا من و شیده که هر کدوم دو دست لباس بیشتر نداریم توام که همینی، بیا جمع شد.
با خنده گفت:
– پاشو می ترسم هر آن از راه برسه نذاره بریم، شیده مامان تو از پنجره بالا نگاه کن ببین تو کوچه نیست؟