خلاصه: سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدمهای گذشته بر پایهی عقاید سنتی؛ غرور و تعصبهای بیجا است. بیست سال از حرفها، کارها و اشتباهات گذشته است.
هیچکس نمیداند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات میبرد.
به دنبال افشای حقیقت میرود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان میشود، او تنها است. میان سوالاتی بیجواب تا با کسی روبهرو میشود که عاجرانه از او کمک میخواهد…
بعد از خوردن چند بوق قطع شد. آن روز از سال عجیب شلوغ بود. انگار مردم مشغول خرید عید نوروز بودند، لعنتی نثار خودش کرد.
نگاهش به دختری افتاد که کاپشن قهوهای روشن تنش بود و خیلی جلوتر داشت تندتند قدم بر میداشت جمعت را پس زد و با دو خودش را به دختر رساند و دستش را با عصبانیت روی شانهی نهال گذاشت و برگرداندش.
– نهال؟ چرا اینقدر تند میری؟ یک لحظه وایستا این رو ببین!
انگار گوش هایش کر شده بود و هیچ چیز را نمیشنید. فقط دلش فاصله گرفتن از این خیابان را میخواست. از بین جمعیت که جلوی مغازه ها ایستاده بودن خودش را رد کرد. نیاوش که متوجهی حال بد نهال شد بدون گفتن چیزی پشت سرش رفت.
نفس هایش به شمارش افتاده بود. تکتک آن لحظه ها از جلوی چشمش رد شد. حماقتی که کرده بود! آیندهاش را نابود کرد؛ ولی نیما موفق شد. با کمک آن مرد روانپریش توانست به خواسته اش برسد و سرمایهای که بخاطرش کلی زحمت کشیده بود را از دست ندهد! صدای پسربچهای آمد و باعث شد. سرش را بال بیاورد و سرعت قدم هایش را کم کرد.