در میان گذر بیبازگشت روزهای زندگانی، کالف در هم پیچاندهی رویدادهایشان بر یکدیگر، گرهای کور میخورد! دو انسانی که خاک سرشتشان متفاوت از هم است، چهگونه میخواهند این گره را به گشایش برسانند؟ در مسیر این جریان دخترکی دریاگون، بیتالطم و ساکن؛ منعکس کنندهی پسرکی منسوب به ماه میشود! کالفها بیشتر در هم پیچیده و بر بوم قلبهای تپندهشان رنگی نو پاشیده میشود؛ رنگی از جنس عالقه و شیفتگی! حال باید نظارهگر ماند که دریا تا پایان آرام و بیخروش است؛ یا تصویر ماه میان موجهایش از بین خواهد رفت؟
آیا شروع دو روایت، یک پایانی ملموس خواهد داشت، یا خیر؟!
مانا با شرکت در یک بازی معمایی و هیجانی با آندریاس پیپر آشنا
میشود. او برخلاف مانا مردی نامعتقد است و خدای یکتا را نمیپرستد؛ اما با اینحال، میان او و دخترک یک کشش عاطفی شکل میگیرد. در این میان هنگام گذر از یکی از مراحل سخت و پر پیچ و خم بازی، مانا با یک قاتل و آدمکش حرفهای برخورد میکند که ارتباطی با بازی “قدرت ذهن” ندارد اما تأثیر بسزایی روی سرنوشت او میگذارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان:سَــرباز اِنتقام
نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا)
ژانر:پلیسی،رمان طنز، عاشقانه
خلاصه: اگر خورشید تابنده است و مهتاب تابان، پس چه شد که ایزد دادار سرنوشت تابان مارا بی تاب نوشت؟
دختری از دیار ندانسته های مجهول و دانسته های بی راه حل؛ گویی ایکس(x) زندگی اش را در دیار ابهامات ابدی و لاین حل قلم زده بودند که هرچه فرمول زندگی را اثبات می کرد، سرنوشت رویش خودکار قرمز می کشید.
زمان با همهی سادگیهاش یک جادوگر بسیار قدرتمنده؛ یک افسونگر نامرئی. مطمئنم که میدونید انتخابهای مختلف نتایج مختلفی رو به دنبال داره؛ اما قضیه زمانی جالب میشه که یک انتخاب تو زمانهای متفاوت ممکنه نتایج متفاوتتری رو هم به دنبال داشته باشه، مسافری که فقط سی ثانیه دیر میرسه و هواپیما رو از دست میده؛ چند ساعت بعد خبر سقوط اون هواپیما رو میشنوه. یک نفر برنده جایزه التاری میشه ولی اگه ده ثانیه زودتر ثبتنام کرده بود، مطمئناً دیگه برندهی اون جایزه نبود. یک راننده تصادف میکنه و میمیره چون فقط پنج ثانیه به جاده توجه نکرده.
و من کل سرنوشت و آیندم عوض شد چون فقط ده دقیقه دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم. حالا قدر ثانیهها و دقیقههای به ظاهر بیارزش رو میدونم چون میدونم زمان یک جادوگر بزرگه!
سرهای نهفته گذشتهاش در لایههایی از یک عمارت در حال خاک خوردن هستند، رازهایی که سالها کسی برای بازگو کردنش زبان نگشود. چه شد که به یک باره نسیم به هر سو که دویید باز هم مسیرش شد راه عمارتی مه آلود… سرنوشت چه کرد که نقطه شروع تلخیهایش همه مقصدی جز آن عمارت نداشتند؟!