به راستی گمان کن دست هایت را گرفته اند؛ افکارت در اسارت بند های پارچه ای از حریر هستند که در سکوت ذهنت را دست مال می کشد و قادر به دیدن حقیقت نمی باشد. ناتوان و عاجز از درک تراژدی ای هستی که در آن غرق شده ای! نمی بینی، ولی احساس می کنی. اما قادر به درک حوادث اطراف نیستی و چه قدر زجر آور است گیجی در میان این حجم از معمای زندگی… اما آیا چیزی که می بینی و گمان می کنی واقعی است، جدا حقیقت زندگی است؟ یا من در باتالق دروغین توهم گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم. به راستی کدامین یک درست است؟
حدود چهار ساعتی شده بود که این جا بودیم و دیگه همه از خستگی داشتن بیهوش می شدن. بالاخره داشتیم به خونه هامون بر می گشتیم. دختر ها مشغول جمع کردن رو فرسی و بساط چایی و باقی چیز ها بودن. از جام بلند شدم و خطاب به کیوان که کنار موتورش ایستاده بود و سرش توی گوشیش بود، گفتم:
– داداش! میری خونه یا جایی کار داری؟
خسته، دستی به صورتش کشید و در حالی که گوشیش رو تیو جیبش می زاشت گفت:
– نه دیگه، میرم خونه؛ حتی اگر کار هم داشته باشم، طاقت ایستادن روی پاهام رو ندارم!
خنده ای کردم و سری به معنای تایید تکون دادم. بهش نزدیک شدم و گفتم:
– اوکی، پس بیزحمت من رو هم سر راهت برسون.
خندید و گفت:
– گفتم پس یهو چی شد! بپر بالا.
خندیدم. سوار شد که منم پشتش سوار شدم. هر دو کلاه ایمنی هامون رو پوشیدیم و از بچهها خداحافظی کردیم. اخ که چقدر موتور می خواستم. وضع مالیمون خوب بود؛ اما نه در حدی که بابا بتونه هم واسه من هم واسه نگاه ماشین و موتور بگیره. کیوان با سرعت حرکت کرد، هوا تاریک شده بود و چراغهای خیابون ها روشن شده بودن؛ هوا نسبت به فصل کمی در مقایسه با دیروز سرد تر شده بود. همینطور که به گذر ماشینها از کنارمون نگاه میکردم، خطاب به کیوان، با صدایی بلند که بشنوه، گفتم:
– کیوان! تو چرا اومدی افسری؟
جوابی نداد!. وا! بلندتر صداش زدم:
– کیوان!
با فریاد گفت:
– ها؟
باز بلند گفتم:
– دارم میگم واسه چی اومدی افسری؟
باز جوابی نداد!؛ این بار مطمئنم صدام رو شنیده بود.
– هی، کیوان!
بلند جواب داد:
– نیما! بذار اول من ازت یه چیزی بپرسم؛ تو چرا اومدی افسری، ها؟
عمیق به ماشینهایی که از کنارمون به آرومی رد می شدن خیره شدم دلیل؟.
– من… دلیل خاصی نداره، فقط به خاطر نگاه اومدم؛ هدف خاصی ندارم.
سری تکون داد؛ این رو از تکون خوردن کلاه ایمنی بزرگی که جلوم بالا و پایین شد فهمیدم.
به فکر فرو رفتم، جواب کیوان از یادم رفت. واقعا چرا هدفی توی زندگیم نداشتم؟ نمیدونم! انگار… با شنیدن صدای کیوان، از فکرهای بیفایده دست کشیدم. اصلا هدفم از پرسیدن سوال چی بود؟ شاید چون می خواستم با دلیل بقیه خودم رو قانع کنم که انتخابم درست بوده!.
– میدونم که میدونی مادرم مرده؛ اما نمیدونی چرا!
بیخیال با صدای بلند گفتم:
– گفته بودی که! به خاطر یه بیماری مرد…
مانع از ادامه حرفم شد.
– نه، دروغ بود! مادرم به خاطر بیماری نمرده بود؛ به خاطر یه سهلانگاری، به خاطر یه بیاحتیاطی، به خاطر من مرد!
متعجب به کلاهش خیره شدم. این اصلا چه ربطی به سئوال من داشت! صداش انگار با بغض قاطی شده بود. برای لحظه ای احتمال دادم حالش خوب نباشه. چی داره اذیتش می کنه؟