دانلود رمان پلیسی به قلم K.A با فرمت PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
کتاب مافیای بندر در مورد سارینا دختری تنها و خود ساخته و پسری انتقامجو به نام آرتین است. دو انسان با دو دنیای متفاوت که به دلیل اتفاقاتی که در گذشتهشان افتاده ناخواسته سرنوشتشان با هم گره میخورد.
سام از جاش بلند شد تا سفارشها رو بده، از اون جایی که ماهک روبهروی سام و کنار من نشسته بود، من و آرتین هم روبهروی هم بودیم. با اینکه نمیخواستم نگاهش کنم؛ اما ناخودآگاه برای لحظهای نگاهم بهش افتاد، داشت به اطراف نگاه میکرد. وقتی سنگینی نگاه من رو حس کرد، روش رو به سمتم برگردوند. با اخم بهش نگاه کردم که نگاهش رنگ تعجب گرفت! با اخم صورتم رو ازش برگردوندم؛ اما هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم. ناهار رو در سکوت خوردیم، فقط بعضی وقتها ماهک و سام با هم حرف میزدن. انگار با هم خوب کنار میاومدن. بعد از پیاده کردن ماهک در سکوت بقیه مسیر رو طی کردیم. وقتی به خونه رسیدیم، همه به سمت اتاقهای خودشون راه افتادن. وقتی داشتم وارد اتاقم میشدم آرتین صدام کرد:
– سارینا!
– بله؟
– تو نمیتونی فعلاً از کارتهای قبلیات استفاده کنی، من به سما میگم برات حساب باز کنه و هر ماه همون اندازهای که در بیمارستان میگرفتی رو به حسابت بریزه.
– من از کسی صدقه نمیخوام!
– من هم بهت صدقه نمیدهم. تو داری برای ما کار میکنی و وظیفهی من هم هست که توی این یک سال که نمیتونی بری سرکار بهت حقوق بدم.
حق با آرتین بود؛ اما من دلم نمیخواست از پول حروم استفاده کنم. آرتین انگار متوجه حسم شد.
– نگران نباش! ما یک شرکت داریم تو هم از این به بعد اونجا کار میکنی و برای همین از شرکت حقوق میگیری.
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
– ممنونم!
آرتین سرش رو تکون داد و بدون حرف دیگهای وارد اتاقش شد. وقتی در اتاقم رو بستم به این فکر کردم که آرتین شاید کمی بداخلاق باشه؛ اما خیلی پسر با فکری هست.
***
(آرتین)
میخواستم برم پایین که صداهایی از اتاق سارینا شنیدم.
– چرا بسته نمیشه؟ دستم بهش نمیرسه.
با وارد شدن من به اتاقش با وحشت به سمتم برگشت، بعد از چند ثانیه عصبی به سمتم اومد و گفت:
– چرا در نمیزنی؟ مگه اینجا کاروانسرا هست؟
دستم رو به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم:
– اینجا خونهی من هست.
حرصی نگاهم کرد که بیخیال به سمت تختش رفتم و روش نشستم. به اطراف اتاقش نگاه کردم، کل اتاق پر بود از لباس و بقیه وسایلی که داخل اتاق بود.
با صدای سارینا به سمتش برگشتم:
– میشه… خب… میشه…
– چی میشه؟
پشتش رو به من کرد و زیپ لباسش رو نشون داد.
– میشه برام ببندیش؟
از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم، پشت سرش ایستادم و زیپ لباسش رو بستم. سرم رو آوردم بالا که چشمم به آینهی روبهروم افتاد.
سارینا از توی آیینه به من خیره شده بود، تازه متوجه لباسها و آرایشش شدم. همون لباسی تنش بود که اون روز با هم خریده بودیم، توی اون لباس خیلی زیبا شده بود.
رنگ لباس با پوستش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود، سایه قرمز کمرنگ با خط چشم و ریمل کشیده بود، رژگونهی استخونی رنگی هم زده بود که باعث شده بود گونه هاش استخونیتر بشه. رژ قرمزی هم به لبهاش زده بود، موهاش رو توی شال مشکی جمع کرده بود و شال بالای سرش بسته بود، کفشهای مشکی پاشنه بلندی هم پوشیده بود، با بهت سر تا پاش رو از نظر میگذروندم که لگد محکمی به پام زد.