شاید مرا دیده باشی، برای مثال من همان کسی هستم که در یک روز گرم تابستانی از کنارت عبور کردم، تو اما توجهای نکردی.
نه تنها تو را دیدم، بلکه قطره به قطرهی خون در رگهایت را، صدای نفسهایت را، پمپاژ خون از قلبت را به راحتی حس کردم و تو چه بیتفاوت از کنارم گذشتی. در حالیکه من توان گرفتن جانت را هم داشتم. باورها و دید من و تو به همهچیز متفاوت است؛ چون زندگیهای متفاوتی نیز داریم، بگزار آرام برایت زمزمه کنم، من یک… .
بدون توجه به آیدا که در چند دقیقه حرفی برای متقاعد کردن من میزد تا بلکه بایستم به راهم ادامه میدادم، همهی افراد با فاصله چند قدم در اطراف میآمدند اما هر چه سعی میکردم بهمن را بین افراد نمیدیدم. با به یاد آوردن آن که دلارام همراه با بهمن بود فوراً ایستادم.
همزمان با من باقی افراد چند متر جلو تر از حرکت ایستادند.
صدای معترض آیدا بلند شد:
– دیگه داشتم بین دستات خفه میشدم، چه عجب وایستادی.
دستم را بر روی لبهایم به نشان سکوت بالا گرفتم.
نگاهش را متعجب در چشمانم دوخت.
بدون توجه به او نگاهم را بین افراد چرخاندم:
– بهمن کجاست؟!
گویا همه آنها به تازگی متوجه نبود بهمن شده بودند که هر یک اظهار بیاطلاعی کردند. عصبی مشتی بر درختی که کنارم بود کوبیدم و صدای تکه- تکه شدن تنه درخت چند صد ساله در زیر دستانم با صدای فریاد خشمگینم همراه شد.
پر از خشم بودم، به سمت آیدا بازگشتم و نگاهم را به چشمان بیخیالش دوختم. صدایم اوج گرفت:
– سر یه لج بازی مسخره، یه حسادت مسخره، باعث شدی دختری که تمام این مدت برای جونش تلاش کردم رو به دست یک خونآشام بسپارم؛ خونآشامی که بهش اعتماد کردم و حتی معلوم نیست از کی از ما جدا شده.
مشتی که میرفت تا در صورت آیدا فرود بیاید را به درخت بعدی کوبیدم.
تمام خشمم را بر سر درخت خالی کردم و مشتهای پی در پی بود که بر تنهی درخت بیزبان کوبیده میشد.
با صدایی که در گوشم پیچید مشت بعدی که به سمت تنه درخت میرفت را در هوا نگه داشتم.
به آرامی به سمت صدا چرخیدم.
بهمن در چند متری ما ایستاده بود و به آرامی دلارام را از آغوشش جدا کرده و بر زمین گذاشت.
با خشمی که هنوز در وجودم زبانه میکشید، به سمتش رفتم. قبل از آنکه به آنها برسم خودش را پشت دلارام انداخت و صدایش را بالا برد:
– صبر کن کیا، بزار برات توضیح بدم.
دستان مشت شدهام را به سختی کنترل میکردم، نگاه ترسیدهژ دلارام بین من و بهمن در چرخش بود. رنگ پریدهاش افکارم را برهم میزد.
با چشمانی که هر لحظه بیشتر رو به سرخی میرفت لب زدم:
– چرا عقب موندی؟! چه بلایی سرش آوردی؟!
دستانم ناخداگاه به سمت گردن دلارام رفت، سرش را به چپ و راست چرخاندم و گردنش را چک کردم، هیچ جای گازی وجود نداشت. عصبی بودم و تنها به دنبال دلیلی میگشتم تا بتوانم این خشم را خالی کنم.
صدای بهمن نگاهم را از دلارام گرفت و به او سوق داد:
– من بهت قول دادم کیا، من هم مثل مسعود یکی از افرادت هستم، به اون اعتماد کردی و تمام قدرتت رو به دستش سپردی، اما فکر میکنی من حتی نمیتونم از یک دختر مواظبت کنم.
لحن صدایش دلخور بود، اما هنوز هم نتوانسته بود من را کاملاً متقاعد کند. صدای آرام دلارام چشمان خشمگینم را به خود جذب کرد:
– من وسط راه ازش خواستم صبر کنه، یه کار فوری داشتم.