آب دهنم رو قورت دادم که صدای خواب آلود برایان توجهام رو به خودش جلب کرد:
– این مادرت خواب رو به همهمون حروم کرده پسر!
سرم رو تکون دادم و با افسوس گفتم:
– امیدوارم دفعهی بعدی به جای مادرم از پدرم نامه دریافت کنم.
نفسم رو آهسته بیرون فرستادم و کمی روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم که باز صدای برایان افکارم رو بههم ریخت:
– نیکلاس پس چیکا کجاست؟
سرم رو گردوندم و به طوطیم که توی قفس بود اشاره کردم و گفت:
– اونَهاش اونجا، توی پنجره هست.
برایان از جاش بلند شد و به طرف چیکا رفت. با انگشت ضربهای به قفس چیکا زد و گفت:
– هی چیکا پاشو ببینم کم بخواب جوجه.
چیکا یک چشمش رو باز کرد، نگاهی به برایان انداخت و درحالی که میچرخید و دمش رو به طرفش میگرفت گفت:
– بر خرمگس معرکه لعنت!
قهقههای زدم که برایان ضربهای محکم به قفسش زد و گفت:
– بیتربیت پررو توام مثل صاحبتی!
چیکا دیگه جوابش رو نداد و آروم خوابید. خندهی ریزی کردم و گفتم:
– مگه مریضی اذیتش میکنی.
با غیض ازم رو برگردوند و به طرف سنجاب خودش رفت و زمزمه کرد:
– بیا بریم فندوق بعضیها فکر کردن من هیچکس رو ندارم اومدم چسبیدم به طوطی مردنی نیک.
همون لحظه فندوق کلاهک بلوط ته قفسش رو برداشت و به طرف برایان پرت کرد که مستقیم توی چشمش خورد. دستم رو برای کنترل خندهام جلوی دهنم گذاشتم و روم رو به طرف مخالف برگردوندم.
برایان با حرص نفسش رو به بیرون فرستاد و گفت:
– نمیخواد خندهت رو مخفی کنی از لرزیدن شونههات معلومه که از اذیت کردن من چه انرژیای گرفتی!
چرخیدم و آروم خندهم رو آزاد کردم. از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم رو، روی شونهش گذاشتم و گفتم:
– من هیچوقت از اذیت کردن بهترین دوستم لذت نمیبرم و انرژی نمیگیرم.
جوابی بهم نداد. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و خودم رو با شتاب روی تخت نرمش انداختم. دستم رو، دور گردنش انداختم و گفتم:
– روت رو برنگردون رفیق!
برگشت و نگاه چپی حوالهم کرد. دستم رو از دور گردنش بازکردم و با شیطنت توی چشمهای قهوهایش زل زدم و گفتم:
– نظرت چیه بچهها رو بیدار کنیم؟!
انگار که متوجه لحن منظور دارم شده باشه، لبخند پت و پهنی صورتش رو پوشوند و گفت:
– بزن بریم!
و با شیطنت تمام نگاهی به سمت تخت بچهها انداخت. سرم رو با خنده تکون دادم و از جام بلند شدم. اشارهای به آدرین و جانی کردم و گفتم:
– آدرین با من جانی با تو قبوله؟!
سرش رو با ذوق تکون داد و گفت:
– قبوله!
اتاق ما ته سالن خاکستری رنگ، طبقه دوم قرار داشت و تقریبا خلوت بود و هیچ اتاقی اطرافش وجود نداشت بنابراین خیالم بابت اینکه کسی نیست که اعتراض کنه، راحت بود. پنجره فلزی زنگزده رو باز کردم و لحظهای به غروب آتشین آفتاب خیره شدم که صدای چیکا بلند شد:
– چیکا غروب دوست داره …
تک خندهای کردم و انگشتم رو به داخل قفس چیکا بردم و گفتم:
– چیکای من!
چیکا تو خودش جمع شد و گفت:
– دست خر کوتاه!
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که صدای برایان بلند شد و گفت: