قصهای از بایدها و نبایدها، مثال دوکفهی ترازو که یک کفه پر از عشق و وفاداری و یک کفه پر از آرزو و امید؛ آغشته شده به درد و دوری!
داستان ما در مورد یک زندگی رو به پایان هست. زندگیای که کفههای آرزو و امیدش پر شده از خودخواهی و غرور؛ فقط با تلنگری از ترازو جدا خواهد شد تا جایی که زن و مرد قصه، راهحلی جز جدایی به ذهنشون نمیرسه؛ ولی بخاطر وجود وزنه کوچکی (بنام فرزند) که با قدرت بی نظیرش اجازه افتادن کفهها را نمیدهد. آنها همچنان به زندگی خود ادامه میدهند. تا جایی که سرنوشت به قلم خدا چیز دیگری برای زن قصه رقم میزند، چیزی که او را بر سر یک دو راهی قرار میدهد.
شروع و پایان این قصه ممکن است سرنوشت خیلی از زندگی های امروز ما باشد، پس پیشنهاد میکنم از اول داستان با رمان عاشقانهی من همراه باشید.
جلوی تلویزیون نشسته بودم، یه عادت بدم این بود حتی اگه قشنگ ترین فیلم رو میدیدم به نصف نرسیده خوابم میبرد، تو سینما هم وقتی برق خاموش میشد میخوابیدم و آخر فیلم با غرغرهای دوستهام بیدار میشدم خیلی دوست داشتم فیلم رو تا آخر ببینم ولی یک عادت مسخره بود که از بچگی تو سرم مونده بود و هیچ درمانی هم نداشت.
با صدای اذان چشمام رو به اجبار باز کردم، بابام با لبخند نگاهم کرد و ابرو بالا انداخت.
– فیلمه آخرش چی شد؟
خندیدم و صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم گفتم:
– اگه عاشقانه بود مطمئنن بهم رسیدن، اگه پلیسی بود مطمئنن خلافکارها به سزای اعمالشون رسیدن، درام بودحتما یکیشون مطمئنن مرده، درسته فیلم نمیبینم ولی ته همه فیلم ها رو میدونم چی میشه.
بابام بلند خندید و سری از تاسف برام تکون داد، این کار همیشه گیش بود کلا از بدو تولدم یک حسرتی تو نگاهش بود، یک غم بزرگ از اون هایی که روزی صدبار با خودش تکرار می کنه چقدر پشیمونم از به وجود آوردن تو.
– پاشو برو یکم به مامانت کمک کن خیر سرت دختر خونه ای!
چشمهام و ریز کردم و زل زدم تو چشمهاش.
– این چه اخلاق بدیه که شما دارین؟ خونه بابام کار کنم خونه شوهر کار کنم خونه مادر شوهرم کار کنم پس کجا باید استراحت کنم؟
فرزین بلند خندید و گفت:
– تو قبر انشاالله!
چپ- چپ نگاهش کردم.
– با همدیگه قسمت جفتمون تو یه روز انشالله.
بابا کوسن کنارش رو طرف فرزین پرت کرد و با عصبانیت به سمتم برگشت.
– زبونتون لال بشه که موقع اذان به جای دعا کردن دارین چرت و پرت میگید!
موقعی که بابام جدی می شد هممون ازش می ترسیدیم منی که پروئه اون خونه بودم سکوت می کردم و خودم رو با چیزهای دیگه سرگرم می کردم که یه وقت ترکشاش بهم نخوره، راستش خیلی کتک می خوردم ولی خب پوستم کلفت شده بود ودیگه دردم نمی گرفت.
کتک رو می تونستم تحمل کنم ولی حرفی که تا ته اعماق وجودم رو بسوزونه برام غیر قابل تحمل بود و جریح ترم می کرد اون موقع بود که هیچکی نمی تونست من و حتی به اجبار به سکوت دعوت کنه.
با نوازش دستی که روی صورتم کشیده شد چشم هام رو باز کردم. مانلی با لبخند نگام کرد و آروم دستش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو به صورتم چسبوند.
آرامش یعنی همین، یعنی وجود دخترم, با لبخندش کل روزم رو شارژ می کرد، وقتی بغلم می کرد و زبون می ریخت دیگه دنیا مال من بود. با لبخند دوباره آروم چشم هام رو بستم.
توجه*
برای مطالعه فایل کامل شده این رمان به شماره درج شده پیام بدید!