دانلود رمان مانکن نابودگر به صورت رایگان
نام رمان: مانکن نابودگر
نویسنده: مریم بهاور
ژانر: عاشقانه-انگیزشی-پلیسی-جنایی-رازآلود
دانلود رمان عاشقانه-جنایی به قلم مریم بهاور PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
در پس هر رشتهی باریکی از سرنوشت؛ گرهای کور از خاطرات وجود دارد.
سرفصل زندگی من، تو و افرادی که درپس پردهی وجودمان از آنها محافظت میکنیم.
بدانید زبان، قاضی بیرحمیست. قضاوت ندانستهها با اوست.
ندانستههایی همچون هستی و نیستی در زندگی ما.
فلسفه قاصریت زبان بیپایه است.
چرا که کلمات، تیروار از سوی دهانهی افکار متجاوز و حسدور زمان شتافتند و عاقبت ماهی چههای خونی قلبی گرم، از هم دردی شد و سیاهفام گشت.
حسادت و قضاوت متظاهرانی چون ما توانمند شد نابود کند… و نابودگر پدید آورد. نابودگریکه همانند چشمهای از آبهای زلال از دل کوه سنگ سر بر آورده و میشکافد قلب متظاهر را.
اکنون انتخاب با توست! در وصف متظاهر نابود میکنی؟ یا اینکه به دست نابودگر ویران میشوی؟
پبشنهاد نودهشتیا رمان اولین مرگ از مبینا حاج سعید
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
نقشه هایی که تو مأموریتهام ازش استفاده میکردم رو خودم طراحی
میکردم و فرماندهی و رهبریش هم به عهده ی خودم بود.
البته خب طراح نقشه ی عملیات توی اداره انگشت شمار بود. ولی هیچکس
حق نداشت طراحی نقشه عملیات من رو به عهده بگیره، حالا به دلایل
مختلف.
آرمان همکارم بود. البته سرگرد عملیات و جاسوسی داخلی از قبیل
قاچاق و قتل نه؛
اون هم یک مأمور اینترپل بود و وظایفی تقریباً مثل من، با یکسری
تفاوت های کوچکتر داشت. و البته یکی از بهترین دوست هام که از دوره-
ی اول متوسطه با هم بودیم. میشه گفت کل اداره عملیاتی دست من و
سرگردهای دیگه بود.
به قول فرید و آرمان، فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداشت که اون هم
آرمان خبر داد. همه در عجب بودن! فقط دو سال تجربه باعث شد من
توی کارم به این اندازه پیشرفت کنم و حتی به اندازهی یک آرتیست
معروف، مشهور بشم.
البته از من بعید نیست. به هرحال آدمی نیستم که از خواسته هام دست
بکشم. اگر توی انجام کاری مصمم باشم باید انجامش بدم و هیچ چیز و هیچکسم
جلودارم نیست. حالا هرچیزی باشه!
سرهنگ ملکی و سرهنگ دوم همتی میگفتن پلیسهای FBI واشنگتن
سیتی
)آمریکای مرکزی یا التین( و آلمان بهم پیشنهاد همراهی توی یک
مأموریت رو دادن.
هنوز هم از این قضیه سر در نیاورده بودم، باید توی فرصت مناسبی تَه و
توش رو دربیارم.
نگاهی دقیق به مقوا انداختم. اینطور که پیداست یک ساختمان سیصد و
پنجاه متریِ سه طبقه توی ناحیه ی مرز گمرک بود.
هه! جای خوبی رو برای آدمربایی، قاچاق و توضیع مواد مخدر انتخاب
کرده. جالبه! فکر نکنم هیچ عملیاتی به این اندازه برام جالب و سرگرم-
کننده تموم بشه.
***
نور خورشید داشت چشم هام رو از کاسه در می آورد. پلک هام رو باز کردم.
توی جام نشستم و به نوری که از تو پنجره منعکس میشد نگاهی
انداختم.
دست و و صورتم رو شستم؛ دستی توی موهام کشیدم. یک تیشرت
سرمه ای و یک کت چرمی روش و شلوار جین مشکی، تیپم رو کامل کرد.
مثل همیشه از تنها ادکلنی که دوست داشتم، یعنی ) CHRIS
ADAMS )به خودم پاشیدم. نگاهم به تابلوی رو به رو افتاد.
همون تابلویی که سر و ته زندگیم توش خالصه شده بود. نگاهم رو ازش
گرفتم.
بعد از خوردن یک املت قارچ و سبزی و برداشتن موبایل و کمربند
اسلحم از خونه زدم بیرون. وسط های حیاط درحالی که کمربند چرمی
اسلحم رو دور کمرم سفت میکردم،
با دیدن مش غالم حسین که باغچهی آپارتمان رو آبپاشی میکرد
نیمچه پوزخند کجی زدم.
– نبودی دیشب.
قیافه ی چروکیده و لبخنددارش رو از باغچه گرفت و داد به من.
– صبح به خیر پسرم. دیشب زنم مهمون داشت رفتم واسه مهمون-
هاش چیز بخرم. موفقیتت رو تبریک میگم سرگرد نیکنام.
– میگفتی من که توی راه بودم واست بیارم.
– نه جوون، تو خستهای خدا رو خوش نمیاد توی خستگی اذیتت کنم.
بی اراده نیشخندی روی لبهام نشست. زیر لب زمزمه کردم:
– خستگی؟ امر؟
مشتی سرایدار خونه، یک پیرمرد عاشق گل و گیاهه؛ توی یک خونه ی
کوچیک گوشه ی حیاط با زنش زندگی میکنه. مشتی تهرونی نیست، من
هم که تنها بودم و دیدم تازه اومدن و جایی واسه موندن ندارن، انبار
وسایل دور ریختنی رو خالی کردم تا اونجا باشن. چند ماه بعدم انبار رو
بزرگتر کردم تا بتونن با خیال راحت کنارم زندگی کنن.
– ریموت در رو بزن.
نشستم توی ماشین. بعد از باز شدن در اتوماتیک به سمت اداره حرکت
کردم.
بعد از نیم ساعت جلوی ورودی اداره ی آگاهی ترمز کردم. موبایلم رو
برداشتم دزدگیر ماشین رو زدم. پله های سنگی ورودی رو طی کردم و
وارد شدم. سربازها احترام نظامی دادن و بقیه به احترامم بلند شدن.
به احمدی که رسیدم پرسیدم:
– سرهنگ کجان؟
احترام نظامی داد.
– قربان توی اتاق بازجویی هستن. منتظرتون بودن؛ گفتن تا وقتی
برگردن شما توی دفترشون منتظر باشید.
به سمت دفتر سرهنگ حرکت کردم.
– ببخشید قربان؟
با صدای احمدی برگشتم.
– خسته نباشید؛ تبریک میگم.
نگاهم و ازش گرفتم و راه و ادامه دادم.
دفتر سرهنگ ملکی چهار مین اتاق از سمت چپ راهروی رو به روی
اتاقای بازجوییه.
می دونستم کسی اونجا نیست، پس در نزدم و وارد شدم. با دیدن آرمان
که لم داده رو صندلی سرهنگ و شیرینیِ روی میز رو می خورد متوجه
شدم اشتباه کردم. با دیدن ناگهانی من و باز شدن در احتمالا فکر کرده
سرهنگ اومد، چون شیرینی پرید توی گلوش و به سرفه افتاد.
پاهاش رو جمع کرد و آب توی پارچ رو سر کشید. با پوزخند در رو بستم؛
رفتم جلوتر.
– مزاحم خوشگذرونیت شدم؟
– غول بیابونی نزدیک بود سکتم بدی! چرا در نمیزنی؟
– وقتی سرهنگ توی اتاق خودش نیست، واسه کی در بزنم؟
– تیکه میگی؟
به پنجره ی بزرگ تهِ اتاق نزدیک شدم. از سرتاسر پنجره های اداره نورِ
خورشید میزد داخل. معمولا به این خاطر توی لنگ ظهر چراغ روشن
نمی کردن. همه مشغول کار بودن؛ مجرم ها داد می زدن و اظهار بیگناهی
می کردن.