دانلود رمان ساعت مچی نودهشتیا
نام رمان: ساعت مچی
نویسنده: طاهره بابائی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات: ۱۲۹
این بار داستان درمورد پسری هست که تصمیم میگیره به خاطر عشقش عوض بشه. اما سرنوشت چطور رقم می خوره؟
بخشی از رمان:
نمیتونم چشم ازش بردارم.
مجذوبش شدم.چون خیلی خواستنی هست.
تقصیر من نیست.تصمیم دلم،عقلم رو تسلیم خودش کرده.
با انگلیسی بهمون خسته نباشید گفت.
یکی یکی بچه هاbay good میگفتن و از کلاس خارج میشدن.
من هم مثل همیشه منتظر توجهش میشینم تا بعدش برم خونه.
-خانم براتی کلاس تموم شده ها..کلاس بعدی الآن شروع میشه.
لبخندی از سر خوشحالی زدم و وسایلم رو جمع کردم.
خسته و خورد از آموزشگاه به طرف خونه حرکت کردم.
امروز هم مادر حالش خوب نبود.دلم براش شور میزنه.روز به روز داره حالش بدتر میشه.
کاش حداقل اون چشمهای چمنیش رو دوباره به روم باز میکرد.
داخل کوچه پیچیدم با دیدن آمبولانس جلوی در کوچه،سکته رو زدم.
سریع ماشینم رو پارک کردم.پیاده شدم.به طرف خونه دوییدم.
با دیدن چشمهای پر از اشک ثریاخانم تمام دنیا آوار شد روی سرم.طاقت داغ مادر رو نداشتم.
ثریا با گریه طرفم اومد و گفت:خیلی صدات زد..اما شما نبودی.
بعدش هم،هی میگفتن مژده،مژده..
اشک از چشمهام روانه شد.به طرف مادر رفتم.دستهای سردش رو توی دستم گرفتم و گریه
کردم.
یک نفر به شونم زد و گفت:مرد که گریه نمیکنه.
چه میدونید که چی به سرم اومده.تنهای تنها شدم.
اینها رو زیر لب میگفتم و اشک میریختم.
از خونه بیرون اومدم.
کلید ها رو دادم دست آقای مومنی.یکی یکی واسش گفتم که کدوم کلید واسه کجاست.
بند کیفم رو سر شونم جابه جا کردم.بطرف ماشینم رفتم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.هر وقت نگاهش میکنم با یاد آوری کسی که بهم دادش،لبخندی
میزنم.
هنوز وقت داشتم تا به آموزشگاه برسم.بخاطه همین ماشین رو به طرف بهشت زهرا روندم.
با مادر کلی حرف زدم.خالی که شدم،بطرف آموزشگاه راه افتادم.
سلام
دوستان لطفا داستان های قشنگی که خوندین را به من معرفی کنید.متشکرم