دانلود رمان با یادت چشمامو میبندم به صورت رایگان
نام رمان: با یادت چشمهام رو میبندم
نویسنده: فائزه سگوند (nihan)
ژانر: عاشقانه-اجتماعی
تعداد صفحه: ۳۹۳
دانلود رمان اجتماعی-عاشقانه به قلم فائزه سگوند PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
داستان دربارهی دختری به اسم راحیله، او دانشجوی رشته ی پزشکیه و درخانوادهای چهارنفره و ثروتمند زندگی میکند. راحیل در سن بیست و یک سالگی عاشق میشود، ولی پدرش که مردی خشن است با این عشق مخالفت میکند، و همین باعث عذاب ابدی راحیل میشود.
دانلود رمان مانکن نابودگر به صورت رایگان
رمان نبرد عشق عسلی اثری از نجمه صدیقی
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
پرستار وارد شد و سینی صبحونه رو روی میز گذاشت، آهیل روی تخت
نشست و سوپ رو تا آخر قاشق-قاشق به خوردم داد.
من: بابا کجاست؟
مامان: شرکت
چشمهام غمگین شد و گفتم :
– بابا هیچ وقت منو دوست نداشت، حتی الانم که روی تخت بیمارستانم
نمیاد سری بهم بزنه؛ اگرم بیاد اونقدر غر میزنه تا حالم رو میگیره .
آهیل: بابا دوستت داره، فقط کمی سخت گیره و رو بعضی چیزا مثل
ماشین حساسه تو هم که همش دست رو نقطه ضعفش می زاری و غر
می شنوی .
من: اصلا هم اینجوری نیست، اون فقط تو رو دوست داره چون پسری .
آهیل خم شد دستم رو بوسید و گفت :
– حالا چرا بغض می کنی؟ دل نازک من، مهم اینه خودم دوستت دارم و
چشمکی زد.
به این همه مهربونی داداشم لبخندی زدم.
ساعت سه شد مامان کمک کرد تا لباسهام رو بپوشم و آهیل رفت دنبال
کارهای ترخیصم.
آهیل منو بغل کرد و به سمت ماشین برد، منو روی صندلی عقب خواباند
و مامان هم جلو نشست بعد به سمت خونه حرکت کردـ ماشین پیاده شدیم، آهیل منو روی ویلچر گذاشت و هلم داد مامان هم
وسایلم رو آورد.
وقتی وارد خونه شدیم منیر خانم با اسفند اومد استقبالمون.
منیر: وای راحیل جان خوش اومدی دخترم باز هم که خودتو داغون
کردی !
لبخندی زدم وگفتم:
– منیرخانم می بینی که سالم جلوتم هر اتفاقی هم که برام بیفته آخرش
وردل خودتم و خندیدم.
منیر خانم: ان شالله همیشه سالم باشی عزیزم.
من: مرسی
منیر: راستی ندا دوستت صبح زنگ زد گفت قرار بوده با هم برید کوه،
ولی تو گوشیت خاموشه منم بهش گفتم تصادف کردی خیلی ناراحت
شد؛گفت در اولین فرصت میام دیدنش.
من: اها.
آهیل منو به سمت اتاقم برد و رو تخت خواباندم.
اهیل: اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن من باید برم شرکت، پات ضربه
دیده تا یک هفته نباید روی پات وایسی.
من: مرسی دادش و بوسیدمش.
لبخندی زد و از در خارج شد،قرص مسکنی خوردم و زیر پتو خزیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم ندا کنارمه و سرش تو گوشیشه
من: سلام کی اومدی؟
ندا: عه بیدار شدی ! نیم ساعتی هست اومدم، ولی نخواستم بیدارت کنم .
من: اها مرسی که اومدی .
ندا چپ- چپ بهم نگاه کرد و گفت:
-کی می خوای آدم شی؟
من: من فرشتم و چشمکی زدم.
ندا: آخه فرشته جون توی اون خیابون به اون شلوغی، میشه با همچین
سرعتی رانندگی کرد؟
من: حالا چیزیم نشده که .
ندا: دستت که شکسته، سرت و پات هم که آسیب دیدن خوبه والا بعد
میگی هیچیم نشده.
به این همه حرص خوردنش خندیدم که خودش هم خندید.
من: رفتی خونه عمت؟ چی شد امیرو دیدی؟
با این حرفم ندا ناراحت شد،و گفت:
– نه خونه نبود عمه گفت با دوستاش رفته مسافرت
من: مگه اون بچه مسلمان هم مسافرت میره؟و خندیدم.
ندا لبخندی زد و گفت :
– حالا که رفته.
من: اشکال نداره وقتی خوب شدم،میام تا باهم بریم تورش کنیم .
ندا چشمکی زد و چیزی نگفت.
منیر خانم ظرف حاوی میوه و سوپ منو آورد و رفت،با مظلومیت تمام به
ندا نگاه کردم که گفت : چیه؟
من: سوپو بزار دهنم.
ندا: به من چه؟ با اون یکی دستت بخور.
من: اصلا نخواستم خودم می خورم، خواستم قاشق رو بلند کنم ولی ندا
ازم گرفتش و خودش تا آخرش رو قاشق- قاشق بهم داد ندا تا ساعت ده
شب پیشم بود، تا اینکه باباش اومد سراغش و رفت.
یک ماه گذشت، و تو این یک ماه من همش خونه بودم حوصلم سر رفته
بود و کلافه شده بودم؛توی این یک ماه ندا چند باری اومد پیشم و تا
شب می موند.
خاله هام و دایی هام و عمه ام همه اومدن بهم سر زدند.
مامان دوتا خواهر داشت به اسم سمانه و سیمین،خاله سمانه یک دختر
داشت که کلاس پنجم بود به اسم نازیلا،و خاله سیمین هم دو تا پسر
داشت به اسم علی و محمد، علی کلاس دهم بود ولی محمد همسن من
بود،دوتا دایی هم داشتم به اسم سینا و سامان، سینا مجرد بود و استاد
دانشگاه بود ولی دایی سامان یک دختر داشت به اسم مهیا که دو سال از من بزرگ تر بود و یک پسر، پسرش هم مهیار بود که یک سال از من
کوچیکتر بود.
خانواده ی پدریم هم فقط یک عمو داشتم که خارج از کشور زندگی
می کرد، به اسم فرهاد و اونم یک پسر داشت به اسم بردیا، بردیا شش
سال از من بزرگتر بود. یک عمه هم داشتم به اسم زینب که دو پسر
داشت به اسم ماهان و ماکان، ماهان همسن آهیل بود و نامزد
داشت،ماکان هم پانزده سالش بود.
تو خانواده پدریم فقط من تنها دختر بودم، شاید دلیل اینکه بابا دوستم
نداشت هم همین بود، تو این یک ماه فقط یکبار اومد بهم سر زد؛ اونم
خسارت پورشه و ماشینی که باهاش تصادف کرده بودم رو گفت و رفت
دکتر بهم گفته بود که از هفته دیگه می تونم برم دانشگاه.
دیگه به خوبی میتونستم راه برم، ولی دکتر بهم گفته بود که زیاد از
دستم استفاده نکنم یا چیز سنگینی باهاش بلند نکنم. دوشی گرفتم و
واسه شام پایین رفتم.
بابا و مامان و آهیل تو آشپزخونه بودند گفتم: سلام بر همگی
مامان: سلام عزیزم
آهیل : سلام خانم خوش خواب
بابا : سلام