مامان دست کشید رو صورتم و گقت :تو بخواه اگه خدا بخواد میشه {پایان فلش بک} اشک از چشمام میومد و منم بی تفاوت به مردم ادامه میدادم به راهم وارد حرم شدم و رفتم کنار ضریح و سرمو گداشتم روش و هرچقدر تونستم گریه کردم اون روز از خواستم که مامانم دیگه مریضیش اعود نکنه پس چی شد؟؟؟ مامانم میگفت ارزوم براورده میشه چرا نشد؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا مامانم تنهام گذاشت؟؟؟ من از تنهایی میترسم انقدر بی توجه به اطرافم بودم که نفهمیدم کی شب شده …خلاصه بیخیال اشکام شدم و پاشدم که برم رفتم سمت ماشین …گوشیمو روشن کردم که خبر بدم حالم خوبه ولی انقدر میس کال و اس اومده بود که بی حوصله و بدون جواب به همشون باز گوشی رو پرت کردم یه گوشه و راه افتادم نمیخواستم برم خونه اما جای دیگه ایی نداشتم …نمیخواستم برم خونه ایی که بدون مامان هست هر چی از دست خودم و همه عصبی بودم خالی کردم سر گاز ماشین و سرعتمو بردم بالا تا جایی که میتونستم پامو گذاشتم رو گاز و همه جا تاریک بود چشمای من بارونی …رعد و برق بلندی زد هههه مثل اینکه اسمون هم به حال من گریه میکنه چشمام سیاهی میرفت هیجارو نمیتونستم ببینم ولی سعی کردم از راهم منحرف نشم خیلی سعی کردم فرمون رو کنترل کنم اما هیجارو نمیدیدم احساس میکردم دارم بیهوش میشم که محکم خوردم به یه صخره …ماشین داغون شده بود … گیر کرده بودم بین صندلی و فرمون نمیتونستم تکون بخورم چشمامو به سختی باز کردم و سعی کردم ببین درچه وضیعم …اصلا حالم خوب نبود ..تشنم بود و دلم اب میخواست …نفهمیدم چیشد که دیگه نمیتونستم چشمامو باز کنم و فکر کنم یه مدتی به خواب رفتم….
سلام لطفا اسم اصلی شخصیت روهام در رمان مخاطب خاص من رو بهم بگید.رمان های ساییتون هم خیلی عالیه..ممنونم