دکلمه صوتی بانوی قاتل نودهشتیا
مقدمه: تاریکی قلبش را می گیرد و انسانی دیگر به وجود می آید… این سیاهی از نفرت آمده است… سیاهی، نفرت قلبش را از بین می برد و شیطانی ظالم به وجود می آورد… خون برایش زیباترین چیز است و از دیدنش لذت می برد! آری خـون !
با عصبانیت لگدی به پاش زدم و گفتم :
– تو خیلی خرفتی !
مامانم وارد اتاق شد و با اخم گفت :
مامان – الیزابت بسه دیگه! خواهرت خیلی کوچیکه و تو نباید باهاش این جوری رفتار کنی!
رز با بغض به سمتش رفت و گفت :
رز _ مامان اون بهم گفت خرفت !
مامانم با اخم بهم نگاه کرد و گفت :
مامان _ امشب با بابات حرف می زنم؛ وقتشه که یک تصمیم جدی برای این رفتار زشتت بگیریم …
با حرص داد زدم
من – ولی من که کاری نکردم؛ همش تقصیره …
مامانم به اتاقم اشاره کرد و با عصبانیت داد زد :
مامان _ برو توی اتاقت و تا وقتی که بهت نگفتم، بیرون نیا!
با دو به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بستم، خودم رو روی تختم انداختم و با بغض گفتم :
من – از همتون متنفرم! کاش بمیرید!
درد بدی رو توی قلبم احساس کردم… عروسکم رو برداشتم و با خشم، موهاش رو کشیدم و به کنار اتاق پرتش کردم. به سمت کمدم رفتم و یک دفتر برداشتم؛ بر روی تختم دراز کشیدم… روی کاغذ خط خطی کردم، تا کمی حالم بهتر بشه… با صدای مامانم به خودم اومدم