دلنوشته سکوت بی پایان نودهشتیا
مقدمه:
تنها،بی هم زبان،خسته و یک سکوت بی پایان…
میخوانم همراه با سکوت ترانه ی دلتنگی را…
میدانم کسی صدای من را نمی شنود…
اما چاره ای نیست….
باید سکوت این لحظه هارا با فریادی بی صدا شکست…
همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود،همدردی نیست که با قلبم همدرد شود،هم نفسی نیست که به عشقش نفس بکشم…
سکوت،سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت مثل این دل شکسته که به امید طلوعی دوباره،امشب را تا سحر بیدار نشسته.
دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بی صداست،زمان همچنان میگذرد اما خیلی کُند!
قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد،بغض گلویم شکست،و اینبار چندلحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست.
اشک هایم تمام شد،دوباره آرام شدم،سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد!!!
****
تنـــها،بی هم زبان،خسته و یک سکوت بی پایان
درآغوش تنهایی ،آرام اما از درون نا آرام
می دانم که کسی صدایم را نمی شنود ولی می نویسم…می نویسم تا بلکه نوشته های من در کل دنیا بپیچد و از درد این دخترک بی پناه حتی ذره ای کم شود.
من دختری از جنس غم،دختری که بزرگ شده درد است دردی بی صدا و آرام نمیدانم از کدام غم بگویم غم بی کسی ام یا غم نداشتن سایه پدر…
درست است که کلمه ی پدر سه حرف است ولی در پشت این کلمه راز ها نهفته است مانند:پناه،پشتیبان،عشق،تکیه گاه و…
هیچوقت نتوانستم معنی این کلمات را درک کنم،هیچوقت نتوانستم بفهمم کلمه ی پدر چه لذتی دارد چون هیچوقت کسی را به نام پدر نمی شناختم.
نمیدانستم پدر چیست،پدرم کیست،چه شکلی است؟قدبلند است یا کوتاه؟چهره ی زیبایی دارد یا نه؟آیا من شباهتی به پدرم دارم یا خیر؟
احساس در نوشته غیر قابل انکاره،انقدر زیبا بیان شده و پر احساس و جذاب که به جرئت می تونم بگم جزو بهترین دلنوشته هایی بود که خوندم.باید به نویسنده بابت چنین متن زیبایی تبریک گفت
قربونت برم ممنون که خوندی