دانلود رمان یک قدم تا بدبختی نودهشتیا
نام داستان کوتاه: یک قدم تا بدبختی
نویسنده: شاینا توکلی
ژانر: اجتماعی، غمگین
خلاصه:
یه دختر که زندگی عالی داره، ثروت زیاد داره، تو ناز و نعمت بزرگ شده ولی یه اتفاق…
یه اتفاق ساده باعث میشه زندگی دختر از این رو به اون رو بشه…
یه اتفاق باعث میشه زندگی دختر نابود بشه..
همه چی از اون روز نفرین شده شروع شد.
من به خاطر پول و فامیل و دوستانی که بدِ من رو میخواستن بدبخت شدم.
بارها با خودم فکر میکنم مگه من چی کار کردم؟
چرا باید زندگیم این طوری بشه؟
چرا اونا بدِ من رو میخواستن؟
اونا فامیل من بودن اما از هزار تا غریبه بدتر بودن!
***
گذشته
مادر بزرگ: تو دیگه پسر من نیستی، من دیگه تو رو نمیبخشم؛ آبرو برام نذاشتی، تمام در و همسایه میدونن داری چه غلطهایی میکنی.
بابا: مامان من هیچ کاری نکردم چرا باور نمیکنی؟
یعنی شما این قدر که حرف اونها رو باور داری حرف من رو قبول نداری؟
مادر بزرگ: برای آخرین بار میگم، از خونه من گمشو بیرون و اون تن لشتم با خودت ببر.
تو دیگه مادری نداری، فکر کن من مُردم.
بابا با سری افتاده اومد طرف من.
من رو بغل کرد و داشت راه میافتاد که یه دفعه از شوک در اومدم، گریهم گرفته بود.
باورم نمیشد مامان بزرگم به من بگه تن لش!
این همون مامان بزرگ بود؟
این همون مامان بزرگی بود که هر وقت میرفتم خونهشون، میاومد و باهام بازی میکرد؟
این همونی بود که همیشه حقم رو میگرفت؟
این همون مامان بزرگی بود که منو از همهی بچههای فامیل بیشتر دوست داشت؟
میگفت من عزیز دردونه شم؟
میگفت من سوگلیشم؟
به زور از بغل بابا در اومدم.
باور نمیکردم اون مامان بزرگ من باشه، نه اون نبود، ولی وقتی رسیدم بهش فهمیدم همهی افکارم یه فکر بچهگانه برای قانع کردن خودم بوده.
جدی؟ همین؟
۳۸ صفحه چی هست که دو جلدی بشه؟
ادامشم مینوشتی میشد نهایتش ۶۰ صفحه!!!!
از این که بگذریم خیلی همه چی مجهول بود اگر خانواده پدری طردشون کردن پسر عمه و دختر عمو چی میگه این وسط؟
فکر کنم حداقل ۸ تا راوی عوض کردی
در کل خوب نبود