خلاصه: درشبی سرد، میان خیابانی تاریک، پا به ماشینم گذاشت. دل سنگ من میان موی بافته اش گیر کرد. حالا تمام فکر و خیال حسام بارگاهی، پسر پر جذبه و مغرور خاندان بارگاهی، شده زنی متاهل و ضربه خورده. آیا میشود پا روی خط قرمزها گذاشت؟! حسامِ بارگاهی، بازرگان و رئیس یک شرکت تجاری، مردی موفق، جذاب و قدرتمند، دلباختهی ریحانه میشود؛ زنی چادری و مذهبی…
قبل از حرفی از سمت من پیاده شد و پشت مهناز با قدم هایی تند سمت بیمارستان دوید
حالم را نمی فهمیدم،باید میرفتم یا که می ماندم،چه برزخی به جانم انداخت.
چشم های معصوم سیاهش
نگاهم کلافه داخل ماشین گشت که کیف مهناز روی صندلی جلو دلیلی شد برای تصمیمی که دلم می خواست بگیرم
با حرکتی سریع ماشین را در حیاط بیمارستان پارک کردم ،دزدگیر ماشین را زدم و نگاهم روی ساختمان بیمارستان ماند
*ریحانه*
نگاهم مستاصل و نگران روی بهار بود و سوزن در دستان کوچکش.
-خوب میشه بهش مسکن قوی زدن،پرستار گفت تبش زود میاد پایین
اشک هایم را با دست ازادم پاک کردم و به چهره ی مهربان زن غریبه خیره شدم.
-ممنونم اگر شما نبودین نمی دونستم چی میشد.
نگاهم روی مرد خاموش قد بلند کنارش ماند،
-شما و و همسرتون را خدا برام فرستاده.
نگاه زن در لحظه ای گرد شد و لب هایش به خنده باز شد خواست حرفی بزند اما انگار زود منصرف شد.
-نه…من و حسام از مهمونی یکی از دوستان بر می گشتیم خوشحالم که دیدیمت،بیا این شماره ی منه حتما فردا بهم زنگ بزن…اصلا نه.
کارت را عقب کشید و موبایلش را از جیب شلوار لی جذبش بیرون کشید.
-شمارتو بگو خودم بهت زنگ میزنم بهت میخوره از اینا باشی که خیلی نمی خوان مزاحم بقیه بشن.
لبخند زدم و دست ازادم روی چادرم رفت و به جلو کشیدمش.
-واقعا تا همینجاشم خیلی بهم کمک کردین.
نگاه سبزش همراه با لب هایش خندید،برعکس مرد عبوس کنارش خوش خنده و گرم بود شاید همین باعث شد با یک بار اصرار بیشتر راضی به شماره دادن بشوم.
کارتش را بهم داد.
-این شماره ی شرکته پشتشم شماره ی خودم و حسام را برات نوشتم.
حسام؟
نگاهم کوتاه روی نیم رخ مرد ساکت و خشک نشست، چشمان بی حوصله اش مدام روی دیوار و زمین میگشت و نشان میداد خیلی راضی به اینجا بودن نیست، حق داشتند تا به الان هم کلی بهشان زحمت داده بودم.
لبخندی قدر دان روی لبانم نقش بست و چشمانم را به نگاه سبزش دادم ،خط چشم مشکی پشت پلک هایش زیبایی چشمانش را ده برابر کرده بود.
-مچکرم،خیلی زحمت کشیدین.
زن جوان دست سمتم دراز کرد.
-مهناز هستم، امیدوارم هر چه زودتر حال دختر کوچولوت خوب بشه.
ارام باهاش دست دادم و از روی ادب اسمم را به زبان اوردم.
-منم ریحانه ام ،ممنونم.
لب های مخملی اش به لبخند بزرگش کش امد.
-تعارف نکنی ها،خداحافظ.
دهان باز کردم برای جوابش که نگاه قهوه ای و جدی مرد سمتم چرخید و بی اختیار زبانم عقب گرد کرد،نگاهش را یک بار درون ماشین دیدم،چشم در چشم مثل الان ،نه تلخ بود و نه سرد، نه مهربان بود و نه گرم. نگاهش خلسه داشت،حسی عجیب که بند دور گلویت میشد.
-خداحافظ.
نگاه که گرفت خداحافظم از دهانم بیرون پرید، اهسته و ارام.