رمان غمگین
خلاصه: باده دختری که قبلا یک بار ازدواج کرده. سرنوشت اون رو به خونهی مرد پولداری میرسونه که باده رو مثل دخترش دوست داره. با درخواستی که مرد به اون میده، زندگی باده دستخوش تغییرات جالبی میشه… تم رمان، عاشقانهای غلیظ و روانشناختی هست.
برشی از رمان:
پشت میز آرایشی نشسته، در حال آرایش کردن هستم، براش رژگونه را روی گونهام کشیدم و دستم به سمت رژ قرمز رفت ولی وسط راه متوقف شد. قرمز را صابر دوست داشت. همان رنگی که دائم بر روی یقهی لباس سفید رنگش میدیدم!
رژ صورتی را برداشتم و آرام روی لبم کشیدم که تقهای به در زده شد.
_باده بابا جان؟
بلند شدم و در را باز کردم، نگاه خاکستری اش گرهی صورتم شد و لبخندی زد.
_خوش حالم که داری آرایش میکنی…
داخل شد و کاور لباس توی دستش را روی تخت گذاشت.
_تاراجم، شبی که مرد هم آرایش داشت. آخه من از سرخاب سفیدآب خیلی خوشم میومد. درهرحالی که بودیم، برام آرایش میکرد. بخصوص ماتیک قرمز…
لبخند آرامی زدم و کنارش روی تخت نشستم.
_تاراج من، عاشق بوی گلاب بود. میگفت گلاب، روحم رو جلا میده و من رئیس کارخونهی عطرسازی، از تموم عطرهام میگذشتم و عطر گلاب میزدم.
دست هایم را در هم پیچیدم که دست زیر چانهام گذاشت و سرم را بالا داد.
_من تو رو با هر عنوان و نسبتی قبول دارم دخترم. چه زن پسرم بمونی، چه دختر این خونه.
دستش را گرفتم و به اون بوسهای زدم که روی موهایم را بوسید.
_این لباسی که اوردم، تاراج قبل مرگش، برای زن شهیاد دوخت ولی اون…نپوشیدش…نه که عمدی باشه، به تن اون دختر ننشست! حالا از تو میخوام بپوشیش! شاید دوختش یا مدلش دلت رو بزنه ولی فقط بذار از اون بالا ببینه که پوشیدی…
اشک پایین آمدهام را با انگشت گرفتم و گفتم:
_هرچی باشه میپوشمش، قول میدم.
بلند شد و دستی به موهایم کشید و رفت، زیپ کاور را باز کردم و با دیدن لباس وسط آن، لبخند عمیقی زدم.