روی تخت دراز کشیده بودم و به گذشته فکر می کردم به بزرگترین اشتباه زندگیم .جملات شیما رو که سعی داشت منو دلداری بده با خودم مرور می کردم :انقدر ناراحت نباش و دنبال مقصر نگرد .اصلا من مقصرم که تو رو اونجا بردم . برو خدا رو شکر کن که حالت بهتره .اگه خدایی نکرده اتفاقی برات می افتاد من دو تا شون رو پای چوب دار میکشوندم و …شیما راست میگفت حالا همه چیز تمام شده ولی من خودمو مقصر می دونم چون به خودم اجازه داده بودم که بهش اعتماد کنم .ولی الان باید به فکر اینده ی خودم و بچه ها باشم .می خواهم این داستان فقط به صورت یک خاطره تلخ در دفترم بماند. ********* – شیما خودت می دونی که فردا باید پروژه ام رو تحویل بدم…
پیشنهاد ما
بخشی از رمان
باران- خودتو به اون راه نزن .امیرعلی دیگه – امیرعلی؟؟ باران – چقدر تو خنگی .امیرعلی محبی رو میگم – آهان فهمیدم خب که چی؟ باران- احمق جان تو واقعا نفهمیدی چقدر خودشو بهت می چسبونه و چجوری نگات میکنه؟ – فکر کن نفهمیده باشم .به نظرت چرا باهاش قرارداد نبستم؟ باران – بالاخره که چی .تو که نمی تونی تا آخر عمرت ازدواج نکنی .امیرعلی پسر خوبیه… – ببینم تو چرا خودت ازدواج نمی کنی؟ باران- خب من هنوز کیس مورد نظرمو پیدا نکردم .مطمئن باش که پیدا کنم یه لحظه هم صبر نمی کنم – می خوای بس کنی؟ باران- اصلا به من چه .صلاح مملکت خویش خسروان دانند …حالا تلفنو جواب بده گوشی تلفن رو برداشتم و گفتم :بله مژگان – یه خانمی اومده برای استخدام – الان به باران میگم بیاد مژگان – اصرار داره با خودت صحبت کنه – باشه بگو بیاد تو .و تلفن را گذاشتم و رو به باران گفتم :