مانا با شرکت در یک بازی معمایی و هیجانی با آندریاس پیپر آشنا
میشود. او برخلاف مانا مردی نامعتقد است و خدای یکتا را نمیپرستد؛ اما با اینحال، میان او و دخترک یک کشش عاطفی شکل میگیرد. در این میان هنگام گذر از یکی از مراحل سخت و پر پیچ و خم بازی، مانا با یک قاتل و آدمکش حرفهای برخورد میکند که ارتباطی با بازی “قدرت ذهن” ندارد اما تأثیر بسزایی روی سرنوشت او میگذارد.
با هر پلهای که بالا میرفت، ذهن شلوغش بیش از پیش درگیر آندریاس میشد. حواسش در حوالی او و ویژگیهای مثبت و منفی اش پرسه میزد و جسمش، آرام- آرام پلهها را بالا میرفت.
ناخودآگاهش به پاهایش فرمان میداد که به کدام سو قدم بردارند؛ اما افکارش، در روزها و شبهای خاطره انگیز گذشته غرق شده بودند.
با لبخندی محو، کلید را در قفل درب کرمی رنگ فرو کرد و سپس با چرخاندنش، آن را به روی خود گشود. تاریکی فضای کوچک سوئیتش، به سرمای تنش افزود. کورکورانه، دستش را روی دیوار سرد پوشیده از کاغذ دیواری شیری رنگ کشید و کلید سفید برق را فشرد.
پس از روشن شدن محیط سی و پنج متری سوئیتش، با خستگی درب را پشت سرش بست و کفشهای اسپرت مشکیاش را در جا کفشی قرار داد. همانطور که از کنار سرویس بهداشتی میگذشت و به سمت اتاقش میرفت، سگک کمربند کاپشن قهوهایاش را گشود.
برای او، هیچ چیز به اندازهی ریلکس کردن روی تخت عزیزش، بعد از گذراندن یک عصرِ آرامِ بیدغدغه، خوشایند نبود. بنابراین به سرعت لباسهایش را با راحتترین لباسهای خانگیاش تعویض کرد و خود را روی تخت انداخت.
طاق باز دراز کشید و به سقف اتاقکش خیره شد. باز هم افکارش سوی آندر پر کشیدند. سمت آن مرد رعنا و خوش چهرهی آلمانی که شخصیتش تحت تأثیر همنشینی با مانا قرار گرفته بود.
لبخندی روی لبهای درشت و هلویی رنگش نشست؛ اما با یادآوری پنهان کاریهای اخیر آندریاس، لبخندش از بین رفت و چهرهاش به چهرهای خنثی و از درون مغشوش تغییر پیدا کرد. علاقهی آندر اثبات شده بود؛ اما مانا میدانست که رازی را پنهان نگاه داشته است.
با خود گمان میکرد هر چه که هست، هنوز نتوانسته است کاملاً اعتماد آندر را از آن خود کند و این، برایش آزاردهنده بود.
گرچه که این روزها سعی می کرد نسبت به آندر بدبین نشود و آن نیمچه مخفی کاری را نادیده بگیرد؛ ولی اگر قرار بود به پیشنهادش پاسخ مثبت بدهد، نیاز به اعتماد و باور قلبی داشت.
دم عمیق و طولانیای گرفت و دستش را دراز کرد تا کیفش را سمت خود بکشد.
موبایلش را از درون آن بیرون آورد و با رخوت، به پهلو چرخید. پتوی شیری رنگش را روی خود انداخت. اندکی بعد از آنکه اینترنتش را روشن کرد، صدای هجوم اعلانهای موبایلش سکوت خانه را شکاند.
وارد گروه تلگرامی دوستان صمیمیاش شد و تمام ششصد پیغام جدید را رد کرد. ساعت نه و سی و دو دقیقه بود و دوستانش گرم چت. از حالت درازکش خارج شد و خود را عقب کشید تا به تاج تخت تکیه دهد. بالشت را تنظیم کرد و بعد، با دلی مالامال از هیجان و خوشی تایپ کرد:
– بچهها من خیلی دربارهاش فکر کردم. شاید دارم اشتباه میکنم؛ ولی به قدری کنار آندریاس وقت گذروندم که بهم ثابت شده مرد درست و قابل اطمینانیه. اگه تا فردا پشیمون نشم، قراره بهش جواب مثبت بدم.
لبخند نرمی به لب نشاند که واکنش دوستان خوشحالِ ذوق زدهاش، به شدتِ آن افزود. در جواب هدیه که پرسیده بود:
– وا! چهطوری؟ آندریاس مسلمون شده یا تو مسیحی؟
با همان لبخند آرامش تایپ کرد:
– مهمتر از همه اینه که دیگه مثل گذشته کافر و بیدین نیست. حالا هم که مدام دربارهی مسائل مختلف از من نظر اسلام رو میپرسه. مطمئن نیستم؛ اما شاید واقعاً تصمیم بگیره باقی عمرش رو مسلمون باشه. در هر حال، من باز هم میخوام کنارش باشم. این احمقانه نیست. این یه فرصت برای داشتن یه زندگی نرمال و شاده. من نمیخوام از دستش بدم.
سپس دم عمیقی گرفت و موبایلش را روی سینهاش گذاشت. چشم بست و در ذهنش، آندریاسش را متصور شد. حقیقت واضح آن بود که میدانست هنوز نسبت به این پسر آلمانی، احساس عاشقی نمیکند. می دانست این یک حس وابستگی و دوست داشتن ساده است که شاید بعدها، عظیمتر، عمیقتر و بادوامتر بشود.
***
خواب آلود و گیج، لای پلکهای چسبانش را گشود و با بیمیلی، پتو را کنار زد. هرچه دستش را روی سطح تخت کشید، گوشیاش را نیافت. کلافه و عصبی پتو را کنار زد و نیم خیز شد که موبایلش را درست در لبهی تخت دید. با خشونت آن را چنگ زد و از لای پلکهای سنگینش، به نام آندریاس که روی صفحهی موبایل افتاده بود خیره شد.
خمیازهای کشید و تماس را وصل کرد. نور خورشید، فضای اتاقکش را روشن کرده بود. بار دیگر دراز کشید و از سرمای صبح، پتو را دور خود پیچید و چشم بسته با صدایی گرفته گفت:
– دیشب به خاطر پروژهام تا ساعت سه بیدار بودم آندر. بابت این که نذاشتی خوابم کامل بشه نمیبخشمت.
صدای جدیِ مرد غریبه، با مکث در گوشهایش طنین انداخت.
– سلام خانم. اسم شما توی لیست آخرین تماسهای آقای پیپر بوده. میتونم بپرسم شما چه نسبتی با ایشون دارید؟!
مانا از شنیدن آن صدای ناآشنا، بیش از قبل هوشیار شد. با شک گوشی را پایین آورد و بار دیگر به نام آندریاس چشم دوخت. متعجب نیم خیز شد و آرنجش را تکیه گاه خود کرد.
خیره به دیوار پیش رویش با تردید لب زد:
– من… من دوستش هستم. اتفاقی افتاده؟!
دلش رخت شور خانهای شده بود که مثال نداشت.
– شما کسی به اسم آقای ایکس میشناسید؟
تند پاسخ داد:
– بله. چهطور؟!
– دوست شما، آقای پیپر دیشب رأس ساعت نه توسط آقای ایکس به هتل رویال دعوت شده بودند. متأسفم خانم. ایشون به قتل رسیدند. گویا به خاطر نوشیدن قهوهای که خدمتکار هتل برای ایشون برده مسموم شدند. لطفاً جهت تکمیل اطلاعات پرونده… .
خبر به قدری شوکه کننده بود که مغز دخترک، ترجیح داد از فهمیدن آن سر باز زند. دیگر برایش مهم نبود که افسر در ادامه چه میگوید. نمیشنید، نمیفهمید و درک نمیکرد. مسخ شده و مبهوت، دستش را پایین آورد و موبایلش به خاطر سستی انگشتانش از دستش سر خورد و روی ملافهی سفید تخت فرود آمد. نگاه خیره و شوکهاش، تنها به نقطهای نامشخص بر روی دیوار سفید اتاقش بود.