دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود رمان پرسونا نودهشتیا

photo 2021 06 27 14 04 26 300x300 - دانلود رمان پرسونا نودهشتیا

دانلود رمان پرسونا نودهشتیا

معرفی کتاب

خلاصه: پرسونا: این واژه در لغت به معنی ماسک است که بازیگران در قدیم به چهره می‌زدند.
در حقیقت پرسونا شخصیت اجتماعی یا نمایشی هرکس است و شخصیت واقعی وخصوصی او زیر این ماسک قرار دارد. اگر تأثیر جامعه زیاد باشد استقلال شخص از بین می‌ رود! این رمان دو جلدی است.

پیشنهاد ما
رمان عبث احساس | روشنا اسماعیل زاده کاربر انجمن نودهشتیا
 رمان در راه برمو | fardis کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

اما حالا که خود او برای از بین بردن احساس بد قبلی، پیش قدم شده بود؛ دلش آرام گرفته و رفتار فرهود برایش زننده به نظر نمی رسید.
با برداشتن کیف پولش، به سالن بازگشت.

فرهود دوباره تلفن حرف می زد و این بار به جای نشستن بر روی مبل، در سالن راه می رفت. آشتی به آرامی از کنارش گذشت. روی راحتی نشست و کنترل تلوزیون را برداشت. همانطور که شبکه ها را بالا و پایین می کرد، صدای عصبی فرهود را هم می شنید.
-همیشه با این بی مسئولیتیت گند زدی به زندگی من. من نبودم می خواستی چه غلطی کنی؟

آشتی کنترل را روی پایش گذاشت. نگاهش را به قسمت صد و سی و پنج یک سریال ترکی که به زحمت دو قسمت متوالیش را دیده بود، دوخت. با شروع تبلیغات، صدا را کم کرد که فرهود کنارش ایستاد و گفت:«صدا رو زیاد کن.»

آشتی با تعجب سرش را چرخاند تا مطمئن شود فرهود با او حرف می زند که خودش خم شد و کنترل را برداشت. آشتی دوباره به رو به رو نگاه کرد و با دیدن هلیا توی صفحه، متوجه ی دلیل رفتار فرهود شد. هلیا درباره ی خشکی پوستش حرف می زد و ناگهان تصویر یک مرد ظاهر و صدایش به گوش رسید که برای یک کرم مرطوب کننده، تبلیغ می کرد.
فرهود کنترل را روی مبل پرت کرد.

با فاصله کنار آشتی نشست و نگاهش را به هلیا که دوباره توی صفحه آمده بود، دوخت.
آشتی سرش را پایین نگه داشت و نگاه کنجکاوش را کنترل کرد تا دیگر فرهود را زیر نظر نداشته باشد.
با اینکه دوست داشت بفهمد میان فرهود و یکی از موفق ترین بازیگر های زنِ کشور، چه گذشته است؛ اما نمی خواست بیش از حد توی حریم خصوصی فرهودی که تقریبا صاحب خانه اش محسوب می شد، فضولی کند.

با بلند شدن صدای زنگ، به سرعت از جا بلند شد.
کلید را توی قفل چرخاند اما قبل از اینکه بتواند در را باز کند، دست فرهود را بالای سرش و روی در، دید.
سرش را چرخاند. از پایین، نگاهش کرد و تازه متوجه ی تفاوت قدش با او شد. سرش تا قفسه سینه ی فرهود بود.

با صدای دوباره ی زنگ، فرهود بازویش را گرفت و او را پشت هیکلش پنهان کرد.
خودش در را باز کرد و دقیقه ای بعد، دو جعبه ی پیتزا را رو به روی چهره ی عصبانی و متعجب آشتی گرفت.
آشتی اما بی آنکه حتی نگاهی به جعبه ها کند، قدمی عقب رفت و با صدای بلندی پرسید:«که چی؟»

فرهود به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
-چرا انقدر گارد داری؟ باهات تعارف ندارم، پولش رو می گیرم ازت.
سرش را به سمتش چرخاند و گفت:«حالا اگه خسته نمی شی، نوشابه رو بیار.»
آشتی قبل از اینکه از در فاصله بگیرد، بی صدا کلید را توی قفل چرخاند و با خیال راحت تری، به سمت آشپزخانه رفت.
-تو که قراره پول رو بگیری، خب چرا نذاشتی در رو باز کنم؟

فرهود روی مبل نشست و درحالی که شبکه را عوض می کرد، گفت:«فکر کن غیرتی شدم. بیا دیگه »
و بی توجه به اخم او، اولین برش را به دهانش نزدیک کرد.
آشتی نوشابه را از یخچال بیرون آورد و به سمت فرهود رفت.

-دیگه نشو.
فرهود نوشابه را از دستش کشید. با جدیت نگاهش کرد و گفت:«اینطوری نرو جلوی در که نشم.»
برای دقیقه ای آشتی بی اختیار گمان کرد فرهود شوخی ندارد و توی ذهنش، تصویری شکل گرفت اما به سرعت پسش زد. با گیجی کنار فرهود نشست و توی سکوتِ سنگینی، مشغول غذا خوردن شد.
فرهود که برایش نوشابه ریخت، دوباره اختیار رویا پردازی هایش را از دست داد و توی ذهنش، رابطه ی نزدیکی میان خودش و او را به تصویر کشید و دلش لرزید.

مردی که کنارش نشسته بود، زمانی یک بازیگر معروف و دوست داشتنی بود که مثل خیلی از بازیگر ها و خواننده های مرد دیگر، آرزوی خیلی از دختر ها بود.
با صدای دوباره ی زنگ، فرهود آخرین برش پیتزا را توی دهانش گذاشت و از روی مبل بلند شد.
-اومدن.

آشتی به سرعت از جایش بلند شد. جعبه ها را با خودش به آشپزخانه برد و چهار برش باقیمانده ی پیتزای خودش را توی بشقاب گذاشت. سوپ رامش را از توی یخچال بیرون کشید و خواست روی گاز بگذارد که با دیدن چهره ی رامش، پشیمان شد.

قابلمه را روی کابینت گذاشت و به سمت او که آن طرف کانتر ایستاده بود، رفت.
-چی شده؟
آبان کنارش ایستاد و دستش را روی شانه اش گذاشت.
-یک مشکل جدید و کوچیک داریم ولی رامش زیادی بزرگش کرده.

آشتی با خشم گفت:«قیافه اش به مشکل کوچیک نمی خوره. چی شده؟»
بغض گیر کرده توی گلوی رامش ترکید و با چشم های خیس، زمزمه کرد:«مهیار با دوقلو ها ارتباط داره.»
آبان وارد آشپزخانه شد و درحالی که یک برش از پیتزاها را بر می داشت، گفت:«تو بگو آشتی. این چیزیه که بخاطرش انقدر خودش رو اذیت کنه؟»

لیوانی را از آب پارچ پر کرد و به آشتی نزدیک شد.
لیوان را به رامش داد و گفت:«انقدر گریه نکن. یک سال پیش هم که بابا مریض بود، این سه تا با هم مشکل داشتن. اون موقع مهیاری نبود، مُردیم؟»
رامش دست آبان را پس زد و گفت:«از کل خونواده فقط یک برادر برام مونده بود که اون رو هم ازم گرفتن. دارم از غصه دق می کنم، چطوری گریه نکنم؟»

پیشنهاد نودهشتیا
دانلود رمان پلیس‌های شیطون پسرهای معروف نودهشتیا
دانلود رمان آغوش کاکتوس نودهشتیا

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: پرسونا
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: وفا قدیمی
  • طراح کاور: H.sh30
https://98ea.ir/?p=12185
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.