خلاصه: عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده! تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی….
پشتم به دیوار میرسه و ماجد به فاصله یه نفس جلوم وایمیسته. قلبم تند تند میزنه و صداش می کنم تا به خودش بیاد:
-ماجد؟
-به خیالت نمیرسه ولی جون ماجد به لبش بردی شبا فکر چشمات نمیله (نمیزاره) بخوابوم! سی مُنی دیگه ها؟
ته دلم با حرفاش ضعف میره اما از نزدیکی بیش از حدش به خودم به شدت معذب میشم.
دستشو بالا میاره و من از ترس و از شرم تنم به لرز می شینه!حس خوبی به لمس شدنم توسط اون ندارم. قرار بود فقط حرف بزنیم! چرا درکم نمیکرد؟
نگاهش به لبام دوخته شده و میخوام دستمو روی سینه اش بزارم و هلش بدم که یک آن بدون اینکه لمسش کنم از پشت کشیده میشه!
روی زمین پرت میشه و من از ترس دستمو روی دهنم میزارم جیغی می کشم. یه مرد درشت و هیکلی بالای سرش وایساده و به ماجد نگاه میکنه. تند به سمتش میرم و کنارش میشینم…
-ماجد؟ ماجد خوبی؟ چت شد؟
با چشمای بسته دراز به دراز افتاده و هرچی تکونش میدم جواب نمیده!
خون تو تنم خشک میشه و با بهت سرمو بالا میگیرم و به دوتا مردی که جلوم بودن نگاه میکنم.
یه نفر پشت فرمون نشسته و یکیشون به سمت ماشین میره و اون یکی هم با قدم های آرومی به سمت من میاد!
به ماجد نگاه می کنم و سرم به دوران میفته! چرا تکون نمیخوره؟ چشام پر میشه و پیراهن ماجد تو مشتم میگیرم زیر لب آخرین تلاشمم می کنم:
-ماجد تو رو خدا پاشو! ماجد؟
یه نگاه به مرد روبروم میندازم که هنوز با پوزخند به ماجد نگاه میکنه! نگاهش که به سمتم برمیگرده از خیرگیش تنم سِر میشه.