خلاصه: با اعتماد به اون مرد خودم و به گردابی انداختم که رهایی ازش ناممکن بود. آیا انتقام از اون آدم ها ارزش از دست دادن خودم رو میداد؟! همیشه فکر میکردم تنفر وجودم جایی برای دوست داشتن باقی نگذاشته. ولی از پس تنفر عشق آهسته سرک کشید…
مقدمه: دوست داشتم فقط به من فکر کنه..
کم کسی نبودم برای خودم..
من رئیس یکی از بزرگترین شرکت های خاورمیانه بودم.
دخترایی که برای یک لحظه نشستن کنارم به هم حسادت می کردن.
هیچ پسری حق نگاه کردن به زیبایی هاش و نداشت… تمامش حق من بود.
ولی امان از روزی که بخواد برگرده کشورش…
به هر قیمتی جلوش و می گرفتم..
حتی شده به زور تملک جسمش
-اوه له له !!! چه خفن. ببین چه کرده! همه رو دیوونه کرده! مشکی رنگه عشقه.
با صدای متعجب و ریتمیک مهرداد حواسمو دادم به طرفی که خیره شده بود. ویووی درستی نداشتم. دست شیرین رو پس زدم و یک دستمو انداختم پشتی مبل سرمو چرخوندم به طرف در ورودی.
یک دختر با تیپ سرتا پا مشکی. بارونی چرم بلند و چکمه هایی که تا زیر زانو بودن و شالی که فقط گردی صورت سفیدشو نشون میداد. چه جذاب و چه شیک! دستاش و توی جیب هاش کرده بود و دورتادور سالن رو با چشماش رصد میکرد. به نظر خیلی جدی می اومد.
نمیشناختمش و تا حالا ندیده بودمش. از این فاصله قیافش خیلی ظریف نشون می داد ولی قد بلند و کشیده ای داشت. با اندامی که مطمئنا به بارونی جذابیت داده بود. متوجه نشدم شیرین کی شرش و کم کرد. حواسم پرت تازه وارد بود. میتونست یک سوپرایز باشه. منو از بی حوصلگی خارج کنه!
تیپش به مهمون ها نمیخورد! معلوم بود دنبال کسی میگرده. دوست داشتم بدونم اون یک نفر کیه ؟!