دانلود رمان معمایی
خلاصه: پای هیرو به دادگاه باز میشود و قاضی حرفهایی میزند که از هیچیک سر درنمیآورد! او همسر کسیست؟! بچهای دارد؟ اینجا چه خبر است؟ آنها چه میگویند؟ آن مدارک در دست قاضی از کجا آمده است؟ این اتفاق، برگ جدیدی در زندگی هیرو ورق میزند و باعث میشود که…!
برشی از رمان:
مژههای بلند و کاشتش روی چشمهاش سایه انداخته بودند. پلکهاش رو باز و بسته کرد و با صدای شیرین سرش رو صاف مقابل آینه نگه داشت.
-جون هرکی میپرستی دونه دونه نکنشون هیرو جون… بذار حداقل یکهفته بمونن روی چشمات. بیاهمیت به تاکیدهای شیرین و بدون تشکر از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق خودش قدم برداشت. صفحهی مانیتور رو به سمت خودش چرخوند و روی سالن رنگکارها زوم کرد. نگاهش روی دختری که نمیشماختش ثابت موند. پاهایش روی همسوار کرد و با فشردن شاسی میکروفن جلوش پچ زد:
-منیر… مدیریت؟
صندلیش رو به عقب چرخوند و دستگاه بُخور رو روشن کرد تا هوای خشک اتاق نفسش رو اذیت نکنه.
-جانم هیرو جان؟
با اشارهی دستش به منیر اشاره کرد که بشیند.
-اون دختره کنار سوده ایستاده کیه؟
منیر خودش رو جمع و جور کرد و پر تردید جواب داد:
-نیروی جدیده… اومده کار آموزی.
-با اجازهی کی؟
نگاه مستقیمش رو از صورت جدی هیرو گرفت.
-دیروز نبودی باهات هماهنگ کنم… دست تنها بود گفتم بیاد کمکش سرش خیلی شلوغه.
هیرو ایستاد.
-تو بیخود کردی سَرخود برای خودت تصمیم گرفتی.
دستای منیر مشت شد.
-من اینجا برگ چغندرم؟ نگفتم بدون هماهنگی و اجازهی من گوه اضافه نخورید؟
فریاد زد
-نگفتم؟
-گفتی هیرو جان… نبودی منم دیدم سالن شلوغ شده کارا عقب میفته گفتم بیاد تا باهاتون در موردش صحبت کنم… الانم خودم میخواستم بیام برات بگم… بچهها گفتن شیرین داره مژههاتو ترمیم میکنه.
طبق معمول همیشه سالن در سکوت فرو رفته بود و از کسی صدا در نمییومد با داد زدنهای هیرو.
-کل حقوق این ماه خودت و اون سودهی نفهمو که ندادم میفهمی بیخبر برای خودت تصمیم نگیری و هر بی سر و پایی رو تو مجموعهی من راه ندی. من اگه میخواستم اینجوری رفتار کنم که الان باید هنوز مثل شما بیعرضهها با دو متر بند تو دَک و دَهن مردم دولا و راست میشدم و بند مینداختم. اخطار بعدی اخراجی منیر! از پس سالنداریت برنمیای گورتو گم کن. چیزی که زیاده برای مجموعهی من، آدم متعهده.
براش احترام و حساب کوچک و بزرگی جایگاهی نداشت وقتی پای اعتبار کاریش وسط میاومد. منیر کلافه و عصبی مقابلش ایستاد. دلش چند حرف درشت زدن به دختر بد دهن و کمسن و سالتر از خودش میخواست ولی متاسف بود که برای کارش سالها زحمت کشیده بود. چرخید تا از اتاق بیرون برود که دوباره شنید.
-بفرستش اینجا.
-کیو؟
-دختر جدیده.
-باشه.
-خودتم چند روز جلو چشم نیا.
روی صندلیش نشست و هر دو دستش رو کنار شقیقههاش فشار داد.
-چیه؟ چی شده دوباره گرد و خاک کردی تو!
موهای لختش رو از توی صورتش کنار زد و به شکیبا نگاه کرد.
-تو کی اومدی؟!
-دیدم داری منیر طفلی رو تیربارون میکنی موندم بیرون ترکشهات منو نگیره.
-مسخره… ببند اون درو پشت سرت.