دانلود رمان برای گوشی خلاصه: غرق در شور و شعف زندگی بودم و در این میان، حتی در خوابهایم هم تجربهی زیستن میکردم. خوابهایی که خبر از نادانستههای حقیق میداد و تعجب اطرافیانم را برمیانگیخت. آنقدر واقعی، که خودم را هم شوکه میکرد! و شاید تمام این خواب و خیالها، فرش قرمزی برای آمدن تو بود…
برشی از رمان:
سری به نشانه تاسف تکان دادم و گفتم:
_ از این ورا؟ یه هفته ای میشه خبری نمیگیری ! سرنمیزنی!
شال رو از سرش برداشت و دستی بین موهای کوتاهش کشید و گفت:
_ تهران نبودم. یه شو لباس توی شیراز داشتیم. همین که برگشتم، دوخت لباسای موسسه بهشتو توی اولویت گذاشتم. یکم طول کشید ولی ارزششو داشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_کتابای منم اماده اس! منتظر خبر تو بودم،اخر هفته حرکت میکنم.
مسیر حیاط را طی کرده و وارد خانه شدیم. همانطور که کفش هایم را در می اوردم گفتم:
_مــامــان،من اومدم. فرزانه ام باهامه.
مامان با لبخند دلنشینی به سمتمون اومد و فرزانه از دیدن مامان در کت دامن شکلاتی که دوخت خودش بود سوت بلند بالایی زد و گفت:
_اووووف غنچه،این دختره کیه؟ عروس امشب؟
مامان به قهقهه خندید و من سخاوتمندانه نیشگونی از پهلوی فرزانه گرفتم.
_یه کاری میکنی از سر حاج بابام دود بلند شه!
پشت چشمی برایم نازک کرد و مشغول روبوسی با مامان شد. همین لحظه غزل خواهر بزرگم از اتاقش بیرون امده و مثل همیشه سرد و خشک با فرزانه سلام و احوال پرسی کرد. هیچ وقت نفهمیدم چرا انقدر نسبت به من و دوستانم سرد است!
فرزانه که خوب اخلاق غزل را میشناخت، قصد رفتن کرد و با انداختن شال روی موهایش رو به من لبخند زد وگفت:
_پس فردا لباسا رو برات میارم .
غزل دست به کمر زد و گفت:
_هنوز برای اون بچه یتیما لباس و کتاب میبرید!؟ تو این زمونه و این گرونی اینکارا رسما مسخره اس!
لینک دانلودش کجاس من چرا نمیتونم دانلود کنم