رمان اجتماعی
خلاصه: پناه عروس خونبس میشود تا برادرش از اعدام رها شود. غافل از اینکه برادرش قاتل نیست، مورد سوءاستفاده قرار میگیرد. اسیر رادمانی میشود که فقط قصدش بیآبروکردن تک دختر حاجعلی است. انتقامی اشتباه و ختری که به اشتباه بیآبرو میشود.
برشی از رمان:
-بابا کی میاد؟
نگاه دلخورش را به پرهام کشاند و جواب داد: میاد مادر میاد.
مادر به سمت آشپز خانه رفت. پناه خودش را سمت برادر کشید و کنارش نشست. آرام لب زد:
ـ داداش از داداش پدارم چه خبر؟
او هم نگاهش سمت آشپز خانه بود. همان طور آرام نجوا کرد.
ـ فعلا که هیچی، هرچقدر خواهش و تمنا کردیم برادرش رضایت نمیده. مامان حالش بده شب و روز اشک می ریزه به خدا موندیم چکار کنیم؟
نگران پرسیدم.
ـ چرا داداشش راضی نمیشه؟ اصلا چرا باور نمیکنن کار داداشم نبوده؟
ـ والا چی بگم؟ برادر دوقلوشه؛ از طرفی بعد از مرگ پدرش همه ی خونه گوش به فرمانشن. مادرشم چشمش به دهن اینه. جدیدنا کلی آدم دور و برشونه. ماهم مجبور شیدم محافظ بگیریم.
اخمی به پیشانی روانه کرد:
ـ مگه برادر دوقلو داشت؟ این کارا چیه آخه؟
ـ آره خارج بود کلا اخلاقش با اون خدا بیامروز زمین تا آسمان فرق داره.
دستانش را در هم گره کرد.
ـ داداش؟
خیره به روبرویش به آرامی جواب داد: جانم؟
ـ میگم خب چند برابر دیه بدیم قبول نمی کنه؟
ـ نه بابا… فکر کردی پیشنهاد ندادیم؟ اونا که از مال دنیا بی نیازن. چند روز پیش مامان رفته دم خونه اشون بس نشسته کلی گریه و التماس کرده نمی دونی وقتی فهمیدیم با چه بدبختی منو بابا به اونجا رسیدیم.