خیلی خوشحال بودم.بالاخره خانوادمو پیدا کردم.قرار شد بریم سر خاک پدر و مادر واقعیم…حس عجیبی داشتم…حسی مثله دلتنگی…هر دوشون کنار هم بودند…دریا هاشمی …محمد اعتمادی…به اسم محمد اعتمادی خیره شدم…فامیلی من اعتمادی بودو…اشک جلو دیدمو گرفته بود…کلی ای کاش تو ذهنم بود… ای کاش نمی خواستن بیان تهران…ای کاش شیراز می موندیم…ای کاش…ای کاش نمی دونم چرا با دیدن قبر مامان و بابای واقعیم انقدر حالم بد شده بود… برگشتیم خونه…نیما و خاله دیبا رفتند دنبال خونه… تو اتاق دراز کشیده بودم…انگار توانایی حرکت کردن رو نداشتم… در اتاق زده شد و صدای مارال اومد. -اجازه هست؟ چشم بسته گفتم -بیا تو صدای باز و بسته شدن درو شنیدم. -خوبی؟ چشم بسته گفتم -نه…چرا هر چی بلاست سر من میاد؟ -فگر می کردم خوشحال باشی که خانوادتو پیدا کردی صدای ماهان بود…با تعجب چشمامو باز کردم.دوتاشون تو اتاق بودند رو به ماهان گفتم -ولی مامان و بابای اصلیم مردن مارال اومد و بغلم کرد و گفت -حداقل یه خاله داری…من همون رو هم پیدا نکردم دلم برای مارال سوخت.راست می گفت…من داشتم نا شکری می کردم. ماهان ببخشیدی گفت و بیرون رفت و منو مارال به خاطر زندگیمون زار زدیممامان با خاله دیبا خیلی صمیمی شده بود…نیما بالاخره خونه خرید و خاله دیبا با اینکه ما مخالف بودیم رفت پیش نیما…خاله دیبا دو تا پسر داشت…نیما و نوید…نویدو ندیده بودم.خاله می گفت ازدواج کرده… بالاخره تصمیم گرفتیم بریم شمال… ویلا برای ماهان بود.تا حالا نرفته بودم…می خواستم این دفعه برای همیشه برگردم کانادا…نمی خواستم دیگه بیام ایران…این سفر رو به چشم آخرین سفر نگاه می کردم… دوتا ماشین شدیم…منو مامان و خاله و نیما تو ماشین بابا و عمو و زن عمو با ماهان و مارال می اومدند…کل راه رو خواب بودم…عاشق جاده چالوس بودم…کوهاش…دره هاش…اما خوب همیشه خوابم می برد… ویلاش سمت دریا بود…یه ویلای دوبلکس… تا اتاق خواب داشت…دوتا پایین و چهار تا بالا…عمو و زن عمو یه اتاق و مامان و بابا ۶ وسایل رو بردیم داخل…ویلا هم یه اتاق…مارل اصرار می کرد تو این سه روز با من هم اتاق باشه…ماهان و نیما رفتند تو یه اتاق و من و مارال و خاله هم تو یه اتاق…