نام رمان: ملک نیاز
نویسنده: فاطمه حکیمی
ژانر: تراژدی-پلیسی-تاریخی
تعداد صفحه: ۳۸۰
دانلود رمان تراژدی-پلیسی به قلم فاطمه حکیمی PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
نامش لطیف همچو گلبرگی بر شاخساریست و قلبش رئوف اما اسیر تلاطم روزگاریست. شاید یک دختر معمولی باشد و شاید فراتر از آنچه دیده میشود، این را اتفاق مشخص میکند. حادثه، حادثهای به درازای گذشتهای تلخ. حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند. در سرگذشتی پر فراز و فرود مهربانترینها نیز مجبور به دفاعند. آرامترینها مجبور به خشونت و زندگی برای آندختر اجباری جاویدان شد و او را همیشه در پی تحولی عظیم میآزمود
دانلود رمان زیبای سلطنتی به صورت رایگان
دانلود رمان منهدم اثری از نگین حلاف
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
افکارم رو پس زدم و به بچه ها و صابر نگاه کردم که یادم اومد قرار بود
بچه ها رو بستنی دعوت کنم. سریع به ساعت مچیم که چند وقت پیش
از توی یک کیسه ی کنار خیابون پیدا کرده بودم نگاهی کردم. رنگش
مشکی بود و عقربه هاش سالم بود فقط بندش که چرم مشکی بود کمی
پاره شده بود. واسه همینم یک ساعت رو دور میندازن! هی بگذریم!
ساعت هنوز نُه شب بود. سریع داخل اتاقک رفتم و یک کمی پول
برداشتم و به سمت بچه ها پا تند کردم.
به صابر اشاره کردم، سریع به سمتم اومد و روبه روم وایستاد و گفت:
– بله آبجی مَلِک؟
– برو به بچه ها بگو سریع پشت سرم صف بکشن میخوام ببرمتون
بستنی فروشی قولم یادم نرفته.
جدیتر ادامه دادم:
– فقط سریع! بگو زود باشن.
صابر با سرعت نور از من دور شد و با بچه ها شروع به پچ- پچ کردن کرد.
یکی- یکی به سمتم اومدن، منم که دیدم همه هستن، پشتم رو بهشون
کردم و به سمت بستنی فروشی سر چهارراه راه افتادم.
روبه روی بستنی فروشی وایستادم. بچه ها هم که مثل یک ارتش پشت
سرم قطار شده بودن، وایستادن و منتظر شدن. به صابر گفتم همون جا
بمونن تا برگردم. اونم سرش رو تکون داد و منم در مغازه رو باز کردم و
وارد شدم.
چند دقیقه بعد با یک پلاستیک که توش دوازده تا بستنی بود بیرون
اومدم. بچه ها یک دفعه به سمت پلاستیک بی رنگ هجوم آوردن که با
دیدن اخم غلیظ روی صورتم به خودشون اومدن و عقب کشیدن.
ابروهام رو بیشتر در هم کشیدم و گفتم:
– صبر کنین! خودم بهتون میدم، یکی- یکی.
بچه ها ساکت و مظلوم سر جاشون وایستادن، دلم به حالشون سوخت
ولی اگه خیلی بهشون رو بدم، فردا ازم سواری می خوان!
دستم رو توی پلاستیک فرو می کردم و دونه- دونه بستنی در می آوردم
و به بچه ها می دادم. یک مدل کیم بستنی گرفتم اونقدرها توانش رو نداشتم که یک چیز بهتر بگیرم. یکی هم برای خودم برداشتم و چشمم
به اونور چهار راه خیره موند! به بچه ها اشاره کردم به سمت چهار راه
بریم. همگی به سمت پارک کوچیک کنار چهار راه راه افتادیم.
روی یکی از نیمکت های توی پارک نشستم و بچه ها هم دورم
وایستادن. من و مرجان و سمیه و احمد روی نیمکت نشسته بودیم.
هیکل بچه ها خیلی ریزه میزه بود. بچه ها خیلی غذاهای خوبی
نمی خوردن تا هیکل گنده کنن!
بچه ها با هم حرف می زدن و بستنیشون رو می خوردن که سمیه گفت:
– وای بچه ها اونور تاب وسرسره داره، بریم بازی کنیم.
اول همه خوشحال به هوا پریدن و خواستن برن که نگاهی به من
انداختن.
بستنیم تموم شد و بلند شدم و توی سطل آشغال کمی اون طرفتر
انداختم. بچه ها همینطوری با مظلومیت منتظر بودن. جدی نگاهشون
کردم و گفتم:
– باشه برید.
تا اومدن خوشحالی کنن ادامه دادم:
– فقط چند دقیقه و مواظب هم دیگه هم باشید. همگی سرشون رو
تکون دادن و بعضی ها هم گفتن چشم و سریع به سمت محوطه ی
تاب و سرسره ها دویدن. یک لبخند کم جونی زدم. چه قدر خوشحال
شدن!
دوباره روی نیمکت نشستم که مرجان هم کنارم نشسته بود. نگاهی
بهش کردم و گفتم:
– تو چرا باهاشون نرفتی دختر؟
مرجان کمی جا به جا شد و گفت:
– راستش آبجی مَلک نمی خوام بازی کنم.
کمی تعجب کردم. نکنه ناراحته! من روی مرجان نسبت به بقیه
حساستر بودم و هنوزم دلیلش رو دقیق نفهمیدم!
مَلک: خب بگو ببینم چرا نمیخوای بازی کنی؟ نکنه اذیتت کردن؟
مرجان سر جاش سیخ نشست و سریع گفت:
– نه! من خودم نمیخوام بازی کنم، چون وقتی اونها بازی میکنن
شادن و منم دوست دارم شادیشون رو ببینم. همین آبجی، به خدا
راست میگم.
مَلک: خیل خب حالا قسم نخور دختر، باشه
نمی خواد بری.
باورم نمیشه چه طوری این بچه میتونه این همه درک داشته باشه!
شاید یک انسان بالغ این موضوع رو نتونه درک کنه یا که با بی تفاوتی از
کنارش رد بشه. هِه!
کمی توی فکر فرو رفته بودم و به صورت معصوم مرجان خیره شده
بودم، داشت با لبخند بچه ها رو که از سرسرهای آبی و نارنجی رنگ که
پیچ و تاب خورده بودند بالا پایین میرفتن رو نگاه میکرد. دستم رو به
پشت نیمکت تکیه داده بودم. حواسم به هیچی نبود. داشتم به حرفها و
برخوردهای این بچه فکر می کردم، که یکدفعه چشمم به صابر افتاد با
ایما و اشاره می خواست به مرجان بفمونه که بره باهاشون بازی کنه.
لبخند محوی زدم و رو به مرجان که هنوز خیره به بچهها نگاه میکرد
گفتم: اگه دیگه از نگاه کردن بچهها و خوشحالیشون سیر شدید،
پاشید برید بازی کنید!
مرجان با تعجب نگاهم کرد. ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:
– شاید با وجود تو بیشتر خوشحال بشن ها؟ نظرت چیه؟
مرجان کمی من و بچه ها رو نگاه کرد و گفت:
– اُوم، باشه آبجی. منم میرم بازی کنم.
سرم و تکون دادم و گفتم:
– باشه زود برگردید و دوباره میگم، مواظب همدیگه هم باشید. بدو برو
زود بیا.
مرجان بلند شد و با لبخند گفت:
– ممنون آبجی مَلک تو خیلی خوبی.
با تلخی که توی چشم هام بیداد می کرد به چشم های بادومی شکلش
نگاه کردم.
سریع به سمت بچه ها دوید و صابر کمکش کرد تا روی تاب صورتی
بشینه.