می دانی؟ صبور که باشی بی حد و حساب لبخند بند لبانت می شود، شاید این لبخند در نگاه اول بر چشمانش معنی این را دهد: زدی، رفتی، خوردم، ماندم. گفتی، شنیدم و زخم خوردم و شب ها اشک ریختم. همه فدای سرم، فدای سرم که با چنین آدمی سر کردم؛ اما یادت باشد که منِ صبور زخم هایم را شمردهام و به اندازه تک-تکشان منحنی زیبایی روی لبانم کشیده ام. به اندازه فراموش نشدنهایم شبها اشک ریختم، این را نیز فراموش نکن صبوری ام دیگر رو به پایان است، خاطراتت را فراموش کردم، گویی تو هیچ زمان نبودی.
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود
فلش بک (دوسال قبل):
با دلهره تلفن همراهم را قطع کردم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، دانیال تماس گرفته بود و گفته بود در حال آمدن به منزلمان به منظور خواستگاری است، برای بار چهارم به خواستگاریام میآمد، پدرم سه دفعهی قبل خواستگاریاش را رد کرده بود؛ اما او دست بردار نبود، راستش خودم هم نسبت به او بیمیل نبودم، دوستش داشتم! اگر جواب خواستگاریاش به عهدهی من بود، جواب مثبت میدادم، خواستگارهای زیادی داشتم؛ اما پدرم قبل از اینکه پا پیش بگذارند از جانب من به آنان جواب منفی میداد، دلیل این کار پدرم برای من و مادرم تا الان مجهول مانده بود، جرئت پرسیدن دلیل این کارش را هم نداشتیم. پلهها را یکی در میان پایین آمدم، مادرم مشغول درست کردن سالاد بود، پدرم هم در حال تماشای تلویزیون. آرام سلام کردم. مادرم با دیدنم لبخندی زد و گفت:
– سلام دختر گلم.
پدرم سرش را به طرفمان چرخاند و سلام کرد، بعد دوباره سرش را به طرف تلویزیون که در حال پخش اخبار نیمروزی بود، چرخاند. روی صندلی کنار مادرم نشستم و گفتم:
– خسته نباشی، کمک نمیخوای مامان جون؟
– نه دخترم، خیلی نمونده الان تموم میشه.
تکهای کاهو از ظرف روبهرویم برداشتم و مشغول خوردنش شدم از جایم بلند شدم به سمت سماور رفتم و استکانی چای برای خودم و پدرم ریختم، قندان را در سینی گذاشتم و به طرف پدرم رفتم، سینی را جلویش گرفتم و گفتم:
– بفرمایید.
استکان را برداشت.
– مرسی دختر خوشگلم.
با نگرانی لبخندی زدم.
– نوش جونتون.
سینی را روی میز گذاشتم، قند را در دهانم گذاشتم و لیوان چای را به دست گرفتم که آیفون خانه به صدا در آمد، ضربان قلبم دو برابر شده بود. لیوان چای را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم به طرف آیفون تصویری رفتم، چهرهی دانیال در صفحهاش خودنمایی میکرد. نفس عمیقی کشیدم، صدای پدرم به گوش رسید.
– کیه دخترم؟!
– آقا دانیال و خانوادهشون!
مادرم دست از تکه کردن کاهوها کشید و از جا بلند شد، به طرف آیفون آمد.
– یعنی الان این وقت روز چیکار دارن؟!
پدرم از جا بلند شد و به سمتمان آمد، دکمهی کلید روی آیفون را فشار داد، در با صدای تیکی باز شد. مادرم دستانش را شست و چادرش را از روی جالباسی برداشت و پوشید. من هم سینی چای را به آشپزخانه بردم و به اتاقم رفتم، روسریای برداشتم و به سر کردم، لباسم مناسب بود. از پلهها سریع پایین آمدم. دانیال با دسته گل، دنیا، خواهر دانیال با جعبهی شیرینی و حمیده خانم، مادر دانیال و به هال آمدند. پدر و مادرم برای پیشواز جلوی در رفته بودند؛ ولی چهرهی پدرم نشان از رضایت نمیداد. در آشپزخانه نشسته بودم، صدای مادرم و حمیده خانم به گوش میرسید:
– خوش آمدید.
– خیلی ممنون، حالتون خوبه؟
– ممنون، شما خوبید؟
– شکر خدا، با اجازهتون میرم سر اصل مطلب راستش برای خواستگاری از الهام جان آمدیم.
پدر که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند گفت:
– خانم اخوان من جوابم رو قبلاً به شما دادم.
– خب دلیلش رو بگید، چرا جوابتون منفیه؟! پسرِ من که تحصیل کرده است، دستش به دهنش میرسه، اخلاقش خوبه، ماشین و خونه هم که داره، اهل کار و تلاش هم هست. آخه مشکل چیه؟!
صدای مادرم از هال میآمد که با هول و ولا میگفت:
– الان برمیگردم خدمتتون.
به آشپزخانه آمد، دستی به چادرش کشید، پوفی سر داد.
– الهام، دخترم تو خبر داشتی؟
همینطور که از استرس رو میزی را دستم مچاله میکردم سرم را تکان دادم.
نگاهی به من انداخت، گویی که قصد داشت چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد. مشغول دم کردن چای شد. صدای حمیده خانم از هال میآمد. رومیزی را رها کردم. مادرم سینی چای را به هال برد و به همه تعارف کرد. در راهرو ایستاده بودم و نگاه میکردم در هال چه خبر است. صدای حمیده خانم میآمد:
– آخه چرا؟ دلیلش چیه؟
پدر که معلوم بود کلافه شده گفت:
– دلیل خاصی نداره، بچهام هنوز کوچیکه. نمیخوام شوهرش بدم.
– الهام جون کوچیه؟! ماشالله نوزده سالشه، کوچیک نیست! الان موقع ازدواجشه، لابد دلیل دیگهای داره که نمیخواین دخترتون رو شوهر بدین، وگرنه الهام جان که کم خواستگار نداره.
بالاخره یکی جرئت کرده بود به این مسئله اشارهای کند. پدرم عصبانی شده بود.
– اصلاً یک دلیلی داره، خب که چی؟!
مادرم با تعجب به پدرم نگاه کرد، او هم خیلی وقت بود منتظر بود. پدر این مسئله را بازگو کند. حمیده خانم با خونسردی همیشگیاش استکانِ چای را روی میز گذاشت.
– میخوام دلیلش رو بدونم.
به دانیال نگاهی انداختم، کت و شلوار سورمهای رنگ زیبایی به تن کرده بود و با چشمان کنجکاو منتظر دلیلی که پدرم از آن حرف میزد، بود. قیافهی دنیا هم بسیار کنجکاو بود. خودم هم کنجکاو بودم، چون خیلی وقت بود منتظر فهمیدن این مسئلهی مجهول بودم. به قیافهی پدرم نگاهی انداختم، صورتش از عصبانیت به قرمزی میزد، نفس عمیقی کشید.
– الهام، دخترم بیا اینجا.
یک دفعه دلشوره به جانم افتاد، با ترس و لرز از راهرو عبور کردم. با دلشوره ایستادم و با صدایی که نگرانی از آن بیداد میکرد زیر لب نالیدم:
– خدایا خودت بخیر بگذرون.
به هال رسیدم، دستان لرزانم را درهم گره زدم و زیر لب سلامی کردم و گوشهی هال ایستادم. نگاهم به دانیال افتاد که به من لبخند میزد، من هم با اضطراب تبسمی کردم؛ اما در دلم آشوبی به پا بود، با صدای آرامی گفتم:
– بله پدر جان.
– قرار نبود تا وقتی درس الهام تموم نشده این مسئله رو بگم؛ ولی حالا با کنجکاوی بعضیها مجبور شدم.
واضح داشت به حمیده خانم کنایه میزد، پوزخندی گوشهی لب حمیده خانم نشست. اضطرابم دوچندان شده بود. این چه مسئلهای بود که نباید تا قبل از اتمام درسم میفهمیدم؟ به چهرهی مادرم نگاه کردم، رنگ پریدهاش نشان از استرسش بود.
– الهام از بچگی نشون کردهی یکی دیگه بوده از وقتی که به دنیا اومده، نه خودش خبر داره نه مادرش. نمیخواستم فعلاً بهش بگم الان شرایط پیش اومد و گفتم.
نگاهی به مادرم کردم، چنگی به صورتش زد.
– این حرفها چیه میزنی ارسلان؟ یعنی چی؟
به دانیال نگاهی انداختم، چهرهاش مثل گچ سفیده شده بود و دستانش میلرزیدند، دنیا و مادرش هم بهت زده به من خیره شده بودند. به خودم آمدم، پدرم چه میگفت؟ من را از وقتی به دنیا آمدم مالک فرد دیگری کردند؟ اصلاً به آیندهام فکر نکردند؟! نه، این امکان نداشت، باورم نمیشد! پوزخندی زدم که از چشم هیچ کدامشان دور نماند. بدون توجه به حضور دانیال و خانوادهاش با چشمان به اشک نشستهام رو به پدرم کردم.
– پدرجان، شوخی خوبی نبود. از این شوخیها با من نکن، یک وقت دیدی دیوانه شدم ها!
پدرم با جدیت همیشگیاش گفت:
– اما این شوخی نیست کاملاً واقعیته!
قبل از اینکه حرفی بزنم حمیده خانم از جا بلند شد و دست دنیا را کشید، دنیا که هنوز بهتزده بود، به خودش آمد و از جا بلند شد. حمیده خانم از جا بلند شد.
– دانیال جان، بلند شو مادر.
دانیال همانطور که از عصبانیت به خود میلرزید از جا بلند شد، قبل از رفتن به سمتم آمد و آرام جوری که فقط من بشنوم گفت:
– نمیدونم این مرتیکهای که تو رو بهش دادن کیه؛ ولی قسم میخورم نذارم دستش بهت برسه، قسم میخورم!
با صدای حمیده خانم به طرف در رفت و به همراه مادر و خواهرش از خانهمان خارج شد.
مادرم از جا بلند شد و به سمت پدرم رفت، آستین پدرم را در دست گرفت و با عصبانیت از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
– ارسلان، این چرندیات چی بود گفتی؟! ها؟ دخترم رو نشون کی کردی؟ (این دفعه با صدای بلندتری داد زد) یالا بگو.