دانلود رمان مجنون فرهاد به صورت رایگان
تعداد صفحات: ۲۵۸
دانلود رمان عاشقانه_درام به قلم زهرا علیفرهانی PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
حافظ
پیشنهاد نودهشتیا:
دانلود رمان غبار دل از نلیا با فرمت پیدیاف
دانلود رمان میشه بمونی به قلم یاس بانو
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
کلید انداختم. درب ورودی رو باز کرده و وارد حیاط شدم. عاشق باغچه ی
کوچک انتهای حیاطم که همه ی گل هاش رو باران کاشته بود.
باران همیشه میگه: »دیگه غیر از این گل ها مونسی ندارم« برای همین
همیشه وقتی کاری نداشته باشه وقتش رو اینجا و کنار بوته های زیباش
می گذرونه.
وارد خونه شدم. ساعت سه و نیم ظهر رو نشون می داد. خم شدم بند
کفشم رو باز کنم که سایه ی یک نفر کنارم احساس شد. آروم سرم رو
بلند کردم که نگاهم به چشم های خشمگین و سرخ شده ی باران گره
خورد.
-سلام. چیزی شده؟
-نه، اصلا. خیالت جمع!
این ها رو از بین دندون های کلید شده اش می گفت. آب دهنم رو قورت
دادم و گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-پاشو بیا اتاقم تا بهت بگم.
بعد از گفتن این حرف روش رو برگردوند و رفت. اگه بگم ازش نمی ترسم،
دروغ گفتم! آخه باران بدجور تنبیه می کرد و همیشه با پنبه سر میبره.
یعنی جوری حال آدم رو میگیره که طرف نمیفهمه از کجا خورده.
به سمت اتاقش راه افتادم. پشت در که رسیدم، آروم در زدم. صداش رو
شنیدم که اجازه ی ورود داد. دستگیره ی در رو کشیدم پایین، در رو باز
کردم و وارد شدم.
-جونم آجی؟ کارم داشتی؟
-فکر نمیکنی این مظلوم نمایی هات تکراری شده و حنات دیگه برام
رنگی نداره؟!
-من مظلوم نمایی میکنم؟ چرا باید همچین کاری کنم اصلا؟
-ببین آرام، یه سؤال ازت میپرسم مثل بچه آدم جوابم رو میدی.
-باشه.
-کجا بودی تا این وقت روز؟
کمی من- من کردم و گفتم:
-ر… رفته بو… دم ف… فرهاد رو ببینم.
به محض تموم شدن جملهام چنان به سمتم خیز برداشت که با یک
جیغ پریدم عقب و پا به فرار گذاشتم. دور اتاق چرخیدیم. جاهامون که
عوض شد ایستادم، اون هم دقیقاً مقابلم ایستاد و درحالی که نفس-
نفس میزد گفت:
-دختره ی چشم سفید کارت به جایی رسیده که توی چشمهام نگاه
میکنی اسم اون غریبه رو میاری؟
-خب خودت گفتی!
-اولا که تو خیلی غلط کردی رفتی اونجا. دوماً، صبر کن ببین چه
بلایی به سرت میارم و آدمت میکنم. دفعه ی پیش بهت گفتم باز هم
بری بد میبینی، پس الان بشین و تماشا کن.
-آجی من دوس. …
-تو بی جا میکنی که دوستش داری! تو غلط اضافه میکنی که بهش
دل بستی! الان بیا بهم بگو تویی که این همه آدم رو انداختی به جون
خودت، اون هم به خاطر یه غریبه، اون از وجودت خبر داره؟ اصلا به
ذهنش هم خطور میکنه که ممکنه هر هفته یک نفر از دور تحت نظر
گرفته باشتش؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای خیلی آهستهای گفتم:
-بألاخره یه روز میفهمه.
-آخی، چه احساسی! لابد با خودت فکر میکنی اگه ببینتت و بفهمه،
اون هم با آغوش باز استقبال میکنه؟ هیچکسی هم نه، فرهاد خان!
دسته اش رو مثل پرانتز از هم باز کرد و ادامه داد:
-فرهاد کاویان، صاحب بزرگترین و معروفترین شرکت تولیدی لباس و
برندهای اصلی خارجی و ایرانی.
-برای چی داری امالکش رو به رخم میکشی؟ من حتی لحظهای به این
چیزهایی که گفتی فکر هم نکردم، من فقط خودش رو میخوام. فرهاد
رو میخوام تا بهش پناه ببرم! باران چرا نمیفهمی چی میگم؟
-خودش رو میخوای؟ به نظرت خودش وصله ی توئه بدبخت؟ میدونی
اون چند سالشه؟ میدونی دوقلوهایی که داره چندساله ان؟
صدای باران رفته- رفته اوج گرفته بود. با اینکه مغزم هشدار میداد کنار
بکشم اما نمیتونستم. با اینکه میدونستم کارم اشتباهه اما نمیشد
دست بکشم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-میدونم، اما برام مهم نیست!
همچنان سر به زیر ایستاده بودم اما هرچقدر منتظر موندم، صدایی از
باران نیومد. با تعجب سرم رو بالا گرفتم که دیدم صورت و چشم های
باران از عصبانیت سرخ شده و به کبودی میزنه. یک لحظه ترسیدم!
-برو بیرون.
صداش آروم و گرفته بود.
-آجی من. …
ناگهان چنان فریادی کشید که بی اختیار خودم به سمت در اتاق دوییدم.
گمشو برو بیرون گفتم!
از اتاق پریدم بیرون، در رو پشت سرم بستم و به اون تکیه دادم.
چشم هام بسته بود، وقتی که بازشون کردم. …
با دو جفت چشم روبه رو شدم! مارال و دخترش مهشید مقابل در اتاق
ایستاده بودن. خدای من! مطمئنناً اون ها همه چیز رو شنیده بودن!
مارال با اخم و دخترش با پوزخند بهم زل زده بودن. رنگم پریده بود،
ولی بیخیال شدم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاقم راه افتادم.
من به اندازه ی کافی همه رو از دست خودم عاصی کرده بودم، از زمین و
زمان برام میبارید، پس دیگه این دو تا آخرین چیزی بودن که ممکن
بود نگرانم کنن.