خلاصه: داستان شیر تو شیر من هم به قدری درهم و برهم هست که نمیدونم اصلا از کجا شروع شد! شاید از همون روزی که دزدیده شدم و با کولی بازیهام، آقا دزده رو به خنده واداشتم. اینقدری بیخیال همه عالم بودم که الان، باورم نمیشه اینی که تو ازم ساختی، من باشم! من اینطور حساس و شکننده نبودم… اون هم در مقابل تو…
بلند شدم و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سکندری خوردم. نزدیک بود پخش زمین بشم که دست های ناجی زانیار مانع شد.
از حالتمون خندهم گرفته بود. نگاه من تو نگاه مغموم اون خیره شده بود.
بیشتر از این نتونستم اون حالت احساسی رو حفظ کنم و زدم زیر خنده. زانی (همون زانیار) به خودش اومد و دستاش رو از دور کمرم باز کرد و اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و دستم را گرفت و کشید:
– بریم.
از پشت سر شکلکی براش در آوردم و همراهش شدم. بعد از طی کردن مسیر خونه و حیاط تا بیرون سوار مگان سفید شدیم و زانی ماشینو راه انداخت.
بعد از حدود پنج دقیقه که نه اون چیزی می گفت نه من پا روی پا انداختم و پرو پرو رو به زانیار گفتم:
– زانی آهنگ چی داری؟ حوصلهم پوکید بهخدا.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
– چقدر خونسردی تو دختر. انگار نه انگار من دزدیدمت.
بی خیال گفتم:
– با گریه کردن و حرص و جوش زدن چیزی درست میشه؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
– نو. فقط پوستم چروک میشه و پیر میشم.
بعد در حالی که سنگینی نگاه متعجب و ورقلمبیده ی اونو حس میکردم گفتم:
– من کلا آدم بیخیالیام. معتقدم انسان باید در لحظه زندگی کنه! مثلا الان دارم از بودن با تواِ دزد هم لذت میبرم…
بین حرفم پرید و گفت:
– حرف دهنتو بفهم. دزد باباته و…
کل مسیر راه با بحث ها و کل کل های من و زانی گذشت و اون نامرد آخرشم آهنگ نزاشت برام.
بالاخره بعد از حدود یک ساعت و نیم جلوی عمارت بزرگی که خارج از شهر بود توقف کرد. نگاهی به عمارت رعب انگیز مقابلم انداختم. سیاهی شب به اون غلبه کرده بود و فضای بزرگش آدمو میترسوند.
به سمت زانیار که این آخرا کلا سکوت کرده بود برگشتم و گفتم:
– اینجا اومدیم چیکار زانی؟ چقدر وحشتناکه! تو رو خدا برگردیم خونه من…
با صدای تقه هایی که به شیشه ی سمت شاگرد می خورد یک متر از چا پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم و رو به زانیار گفتم:
– وااااای زانیار میبینیشون؟ بالاخره غول های آدم خوار بهمون حمله کردن؟ یا زامبیای شاخ دار اومدن؟ وایییی خدایا بالاخره فانتزیام به حقیقت پیوست! ببین پنجه هاش ناخنای دراز و…
زانیار که تا اون لحظه غمگین بود یهو زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! چپ چپ نگاهش کردم.
جرات نداشتم برگردم و زامبیا و غولا رو ببینم. از طرفی هم هیجان داشت دیوونم می کرد.
وقتی دیدم قرار نیست خنده ی زانی قطع بشه خم شدم و محکم کوبیدم به شکمش که خنده ش کامل قطع شد و عصبی نگام کرد و آخی گفت:
– چته تو؟ چقدر دستت سنگینه شکمم پرس شد.
– کوفت چرا میخندی آخه؟
زانی در حالی که پیاده میشد گفت:
– تو دیوونه ای دختر.
با فریاد رو به اون که داشت پیاده می شد داد زدم:
– نه نرووو. منو با آدم خوارا تنها نزار نامرددد…