تراژدی خلاصه: وقتی دنیا با تمام عظمتش دخترکی را بیمادر میکند، درمانی برای درد او نمیدهد؟ نازنین، خالهی دختر بیمادری که همراه پدرش زندگی میکند. پدری که چندان به مزاج نازنین و مادرش خوش نمیآید و خواهان گرفتن یارا به سرپرستی هستند. اما به این راحتیها هم نیست…
برشی از رمان:
نگین با شتاب از نازنین جدا میشود. انگار که نوری از دلش به چشم هایش رسیده بود که این چنین برق میزد.
_ چطور مگه؟ خودشون گفتن بچم و میدن؟
لبش میان دندان هایش اسیر میشود مادرش در این یک ماه و نیم چقدر شکسته شده بود.
– اونا نگفتن، اما من میخوام یارا رو بگیرم. یارا دختر ماست مامان. دختر خواهرمه. نوهی توئه.
نگین همان جا مینشیند و خواندن برای دخترش را از سر میگیرد. نیمه ی جانش رفته و سر پا بودن الانش هم به خاطره نازنین بود و یارا. لیوان آب قند را آرام آرام به خورد نگین میدهد، صورتش را که خیس از اشک بود پاک میکند و بوسه ای روی گونه اش میزند.
زورش به بلند کردن نگین نمیرسید، خود نگین هم حال ایستادن نداشت. بالش و پتویی میآورد و جای مادرش را همان جا تنظیم میکند. کنارش مینشیند و دست هایش را آرام نوازش میکند تا نگین به خواب میرود. در اتاقش تکیه به تاج تخت داده بود.
نزدیک به دو هفته از آخرین باری که با جهان ملاقات کرده بود میگذشت. بیتابی های نگین و دل آشوب خودش به مراتب بیشتر شده بود جمعه که میشد یارا میآمد و موقع بردنش اشک بود و اشک. تا الان هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده بود گوشی را برمیدارد و باز هم شماره ی جهان را میگیرد
_ بله؟
صدای جدی و مردانه ی جهان، اخم های او را بیشتر در هم فرو برد.
– سلام، نازیم.
_ سلام نازنین خانوم. بفرمایید.
-میشه حضوری ببینمتون؟
جهان سکوت میکند. نازنین اعصابش از این همه آرام بودن جهان خرد میشود.
-میشه؟
باز هم کمی سکوت میکند. نفس بلند و کلافه ی نازنین در گوشی میپیچد.
_ میشه.
– پس یارا رو همراهتون بیارید. دلم براش تنگ شده.
_ چه زمانی؟
– امروز!
صدای خنده ی آرام جهان، اخمش را کورتر میکند.
_ امروز که… بیرونم. یارا همراه من نیست.
شتاب زده پاسخ میدهد:
_ خب برید بیارینش؟
_ نزدیک خونه نیستم آخه.
احساس میکند زیاد از حد به او اصرار کرده. خلاف میلش دیگر اصرار نمیکند.
_ اوکی. تایم و لوکیشن بفرستین. فعلا.