خلاصه: ثمین دختری که سال سوم روانشناسی هست و فکر میکنه زندگیش خیلی عادی و بدون هیجانه و به همین خاطر تصمیمی می گیره که باعث میشه خیلی چیزها رو از دست بده….
برشی از متن رمان
ساعت حدود هفت میلاد منو رسوند خونه و رفت. خونمون توی یکی از منطقه های نسبتا خوب تهران بود. پدرم وقتی که من هشت سالم بود تو یه سانحه اتومبیل فوت کرد. خواهر بزرگترم شکیبا ازدواج کرده بود و من با مادرم زندگی می کردم.
این خونه، خونه ی پدریم بود. در واقع از پدرم برای ما مونده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشت که یه طرفش پر از درخت های توت و زیر درخت ها هم پر از بوته های گل محمدی بود. ته حیاط هم یه درخت زردآلوی خیلی بزرگ و قدیمی داشتیم. با اینکه چند سال پیش، قبل از عروسی شکیبا، خونه رو بازسازی کردیم اما مامانم نخواست درخت ها رو از حیاط برداره.
ساختمون اصلی طرف دیگه ی حیاط بود که با چندتا پله از اون جدا می شد. خونمون چهارتا اتاق خواب داشت که یکیش که پنجره اش رو به حیاط باز می شد برای من بود. اتاق کناریشم برای مامان بود.
اتاق شکیبا هم از بعد عروسیش دست نخورده مونده بود و وقتایی که با شوهرش سیاوش میومدن، همونجا می موندن. یکی از اتاق ها هم کتابخونه و اتاق کار مامان بود.
مامانم لیسانس زبان انگلیسی داشت و معلم بود. گهگاهی کتاب یا مقاله هم ترجمه می کرد. غیر از اون درآمد پدرمم بود که بعد از فوتش برای ما مونده بود. پدرم نظامی بود.
چیز زیادی ازش یادم نمیاد، غیر از اینکه عاشق ما بود. عاشق من، شکیبا و بیشتر و مهمتر از همه، عاشق مادرم. دوران سربازی پدرم تو بندرعباس بوده و همونجا مادرم رو دیده و عاشقش شده بود.
مادرم اصالتا اهل جنوبه. بعد از ازدواج با پدرم ساکن تهران می شه و دو سال بعد از ازدواجش پدر و مادر و برادرش رو توی یه تصادف از دست میده. تنها پدرم براش می مونه که اونم دست بی رحم روزگار تو دوران جوونیش ازش می گیره.
-مامان.
-جانم.
-من اومدم.
-خوش اومدی. دیر کردی؟
در حالی که کفشامو در می آوردم گفتم:
-بهت گفته بودم که با میلاد قراره برم بیرون.
-آره گفتی ولی فکر کردم زودتر می رسی خونه. مامان جان تا این موقع بیرون نمون.
سمتش رفتم و گونشو بوسیدم.
-هنوز که خیلی زوده واسه خونه اومدن! تازه فردا شب می خوام باهاش برم تولد سمیرا.
دستمو گرفت و منو نشوند کنار خودش روی مبل.
-ثمین جان مامان حواست به کارات هست؟ من رو حساب اعتمادی که بهت دارم آزادت گذاشتم. قربونت برم کاری نکن پشیمون بشم.
-به خدا حواسم هست مامان. تو انقدر نگران نباش.
-چطور می تونم نگران نباشم؟ تو دخترمی! بعدم زیاد حس خوبی به این پسره ندارم.
-میلاد پسر بدی نیست
-منم نگفتم پسر بدیه. مناسب تو نیست.
با مامان موافق بودم. خودمم فکر می کردم میلاد مناسب من نیست ولی فقط به مامان نگاه کردم و چیزی نگفتم.