دانلود رمان فونتریا به صورت رایگان
نام رمان: فونتریا
نویسنده: ایراندخت
ژانر: خانوادگی، عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحه: ۷۴۲
دانلود رمان عاشقانه،پلیسی به قلم ایراندخت PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
نور اتاقش را کم کرده و خسته از یک روز تلاش بی ثمر روی صندلی
پشت میزش لم داده بود. به پرونده پر پیچ و خمی که یک سال بود در دست داشت فکر می کرد .کجای کار را اشتباه رفته بود که شکوهی، افعی چند سری که به شکارش رفته بودند، پی به حضورشان برده خود را در هزار سوراخ پنهان کرده بود. با فکر کردن به این مسئله سرش در معرض انفجار بود.
دانلود رمان جهان من اثری از ملیکا ملازاده
دانلود رمان حاکم شامگاه اثری از مهدیه داودی
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
پرهام که با لیوان چایی اش از کنار او رد می شد با ضربه حسام روی میز
ترسیده و لیوان چای داغ رویش ریخت. در حالی که لباسش را تکان
می داد تا باد خنک التهاب ناشی از سوختگی را کم کند، رو به حسام
گفت:
– خدا لعنتت کنه وحشی. ببین چیکار کردی؟ حسام که به شدت از
شاهکارش راضی بود با نیش باز گفت:
– عیب نداره بزرگ میشی یادت میره. مهم اینه پیداش کردم همینه.
عرفان که میزش در نزدیکی آنها بود رو به حسام و پرهام گفت:
– یعنی شانس آوردین کمیل الان اینجا نبود وگرنه الان تیکه بزرگتون
گوشتون بود. پرهام گفت:
– کاش بود این رو تعلیقش می کرد یک نفس راحتی می کشیدیم.
حسام در حالی که به سمت اتاق کمیل حرکت می کرد رو به پرهام گفت:
– برو بابا بفهمه چه شاهکاری کردم، برام تشویقی هم رد میکنه.
عرفان گفت:
– نرو اتاقش. ایمان گفت تا دو ساعت نه زنگ بزنین نه بیاین اتاقش
بیاین.
پرهام گفت:
– وا مگه دارن اون تو چیکار می کنن؟
حسام که راه رفته را به سمت میزش بر می گشت ضربه ای به پس کله
پرهام زده و گفت:
– خاک تو سر منحرفت کنن. من موندم این آبجی ما از چی تو خوشش
اومده بهت بله گفته؟
پرهام در حالی که پشت چشمی برای حسام نازک می کرد گفت:
– خیلی هم دلت بخواد. خوشتیپ، آقا، جنتلمن، چش…
حسام حرفش را قطع کرد و گفت:
– زرد، شیربرنج.
عرفان از کل- کل های این دو نفر از خنده ریسه می رفت که با صدای
کمیل هر سه خنده هایشان را جمع کرده و مرتب ایستادند.
– باز که جمع شدین دارین میگین و می خندین.
حسام و پرهام و عرفان گفتند:
– سلام آقا.
حسام پرسید:
– آقا بهترین ایشالله؟
کمیل در حالی که با لبخند محوی نیم نگاهی به ایمان که در پشت سر او
ایستاده بود کرد گفت:
– خداروشکر خیلی بهترم. پرهام و عرفان همزمان گفتند:
– خداروشکر.
حسام با خوشحالی گفت:
– با خبری که می خوام بگم بهترهم می شین آقا.
کمیل گفت:
– شکوهی رو پیدا کردی؟
– بله آقا قراره تا دو ساعت دیگه تو کافه طرفش رو ملاقات کنه.
– صد در صد می خواد بقیه اطلاعات رو معامله کنه. میرم مجوزش رو
هماهنگ کنم. آماده باشین برای دستگیری می ریم.
اسلحه و تجهیزاتشان را برداشته و به سمت کافه حرکت کردند. حسام
در ون پشتیبانی نشسته و مشغول چک کردن لوکیشن بود. پس از
دقایقی بالاخره به مقصد رسیدند. کمیل وارد ون پشتیبانی شد. حسام و
خانوم مرتضوی پشت مانیتورها نشسته و مشغول بررسی های لازم بودند.
کمیل رو به حسام و خانوم مرتضوی گفت:
– خسته نباشین بچه ها. چه خبر؟ همه چی هماهنگه؟
حسام گفت:
– بله آقا. همه چیز هماهنگه. شکوهی هنوزم توی کافه ست.
کمیل با همان اخم هایی که در مواقع جدی بودن در هم بود سری به
تایید تکان داد.
– خوبه.
دستی به گوشی درون گوشش زد و ارتباط را فعال کرد.
– از فرمانده ی به تمامی واحدها همه روی کانال سه ارتباط می گیریم.
همه آماده باشن. اول خودم وارد میشم به محض اینکه کلمه رمز رو
گفتم وارد عمل می شید. نمی خوام یک مورچه رو از دست بدید مفهومه؟
عرفان در حالی پشت درختان پنهان شده بود دستی به ایرپاد درون
گوشش گذاشت و گفت:
– مفهومه آقا.
پرهام درون یکی از ماشین هایی که با فاصله از کافه پارک شده بود
دستش را روی ایرپاد گذاشته و کلمه مفهومه را زمزمه کرد. ایمان درون
ماشینی دیگر در حالی که ضامن کلتش را می کشید و خشابش را چک
میک رد دستش را درون گوشش گذاشته و گفت:
– مفهومه.
با قدم هایی محکم و بلند خود را به کافه رساند. درب کافه را باز کرده و
با دقت به آدم ها خیره شد. کلافه دستی به گوشش کشید و گفت:
– حسام شکوهی که اینجا نیست.
حسام با تعجب نگاهش را بین مانیتور که هنوز هم موقعیت شکوهی را
همان جا نشان می داد و خانم مرتضوی گرداند. دستی روی هدفونش
گذاشت و گفت:
– مگه میشه آقا؟! لوکیشن هنوزهم همینجارو نشون میده.
کمیل کلافه گفت:
– تله بوده فریبمون داده.
– آقا من گوشیش رو هک کردم. می خواین دوربینش رو بیارم ببینیم
کجارو نشون میده؟
– پس چرا معطلی؟ بدو عجله کن بفرست رو سیستم من.
حسام با سرعت کدها را وارد کرده و پس از دقایقی گفت:
– رو سیستمتونه.
کمیل به سرعت وارد سیستمش شده و دوربین سلفی موبایل شکوهی را
رصد کرد. چیزی جز سقف را نشان نمی داد. خوب به سقف دقت کرد.
لوستری با شمایل همین لوستر کافه را نشان می داد. با قدم های بلند خود را به میزی که زیر لوستر مورد نظر بود رساند. گوشی روی میز را
برداشت و مقابل خود گرفت سپس به موبایل خود نگاهی و کرده و با
دیدن تصویرش در موبایلش فهمید که این گوشی برای شکوهی است؛ اما
خبری از شکوهی نبود. در آن میز فقط دختر جوانی نشسته و با آرامشی
عجیب قهوه اسپرسو دوبل می نوشید. قهوه را روی میز گذاشته و با لبخند
مرموزی رو به کمیل گفت:
– خیلی کندی! از یک مامور امنیتی انتظار داشتم خیلی زودتر از اینها
دنبالم بیاد. نگاهی به ساعت مچی اش کرده ادامه داد:
– میدونی چند ساعت منتظرتونم آقای کمیل وحیدی؟
چشمان کمیل از شدت تعجب بیشتر از این باز نمی شد. آن دختر که بود
که اینگونه او را می شناخت؟ نه تنها از شغلش خبر داشت که نام
خانوادگی او را هم می دانست.