آینور با لب های نیمه باز به صورت درهم یزدان خیره شد.
یزدان سری به معنای نفهمیدن تکان داد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت:
-هوم؟نشنیدم؟
آینور نام یزدان را حیران زمزمه کرد که باعث شد سد مقاومت یزدان بشکند و با انگشت اشاره و شصت دستش، چانه ی ظریفِ آینور را ما بین انگشتانش حبس کند و بوسه ایی نرم برروی لب هایش بکارد.
صدای هین کش دار آینور که داخل اتاقک کوچک ماشین پیچید یزدان سریع عقب می کشد و با پیروزی به اوخیره می شود.
-قرارمون یادت نره یزدان
آینور به سرعت دست یزدان را از زیر چانه اش پس می زد و از ماشین خارج می شود.
انگار یک جورایی می خواست از دست یزدان فرار کند. اما یزدان که سمج تر از این حرف ها بود سریعا گوشه ی مانتوی زیبایش را به چنگ گرفت و او را میان ماشین و بدن پر حرارتش حبس کرد و با لحن اغوا کننده ایی زمزمه کرد:
-باید یه راهی پیدا می کردم تا اون لب های نیمه بازتو می بستم.
آینور به سرعت لب هایش تو می فرستد و نگاهش را به نوک کفش های براق یزدان می رساند که این هیچ از چشمان تیز یزدان پنهان نمی ماند.
یزدان اخم ظریفی کرد و از او جدا می شد و گفت:
-تاابد قرار نیست ما اینطوری باشیم .خواهش میکنم یکمم به دل من راه بیا.
آینور نگاهی به یزدان انداخت و دست سردش را میان دستان داغ یزدان گره کرد و آرام زمزمه کرد:
-با دلت راه اومدم که الان اینجام.
یزدان سری تکان داد و در حالی که اطراف خانه ی آتاخان را زیر نظر می گرفت گفت:
-حواسم هست بانو!
منم برای همین کاراته که باهات راه میام و …
-آبلا؟(آبجی) آبلا؟(آبجی)بالاخره اومدی؟
ادامه ی حرف یزدان با صدای آیلار در هم شکست. آینور با ناباوری به یزدان خیره شد و گفت:
-یزدان…تو…چی کار کردی؟
آیلار به سرعت به سمت یزدان دوید و دست هایش را برای به آغوش کشیدنش باز کرد و تقریبا خودش را در بغل یزدات پرتاب کرد.
-اووف آیلار خانم روز به روز داری بزرگ تر می شیا!
آیلار که از تعریف و تمجید یزدان خوشش آمده بود بوسه ایی آبدار برروی ته ریش یزدان کاشت و گفت:
-مرسی یزدان جونم.
هین آبلا (آبجی) تو چقدر خوشگل شدی؟
کی وقت کردی این همه خودتو خوشگل کنی؟