خلاصه: غریبه آشنا، امروز دیدمت.. باورت می شود بعد از ماه ها چشم انتظاری و دلتنگی در میان ازدحام مردم و در شلوغ ترین نقطه شهر دیدمت؟ راستی، تو مرا ندیدی؟!
مگر می شود آخر؟ آن تنه محکمی که تو به من زدی و رفتی… یعنی واقعا متوجه نشدی چگونه تن و دل کسی را به رعشه انداختی؟
_مثل ادم بگو که ببینم چته و کجا میری!
_با داداش آروین میرم شهر…
ابروهایم با تعجب بالا رفت.
_داداش آروین منظورت همین پسر بزرگه اقا محمده دیگه؟
_اره.
بالاخره از رقص مسخره و حرکاتش دست برداشت و سمت کمد لباسهایش رفت. با بی رغبتی همه را بالا و پایین کرد و با عصبانیت لب زد:
_گندش بزنن زندگی مارو! یه لباس ندارم مثل آدمیزاد نشونم بده…
از جایش بلند شد و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت. آه کشیدم و در جایم دراز کشیدم. دانا حق داشت، حالا نه فقط سر لباس، هرچیزی که لازم داشتیم همیشه یا اصلا نبوده یا کم و کثر و ناچیز بوده.
***
صبح با تکان های دست کوچیک ولی محکم دانا چشم باز کردم. اولین چیزی که جلوی چشمانم جان گرفت صورت گرفته اش بود. اخم کردم.
_چی شده نکنه پسره قالتون گذاشته نمی برتتون شهر!
سر بالا انداخت.
_نه من روم نمیشه با این سر و وضعم دنبال اون بچه خوشگل راه بیفتم و هلک هلک برم تو شهر بگردم باهاش… تو عمرمون یبار خواستیم خوش باشیم که اونم نشد. ازت یه چیزی بخوام کمکم می کنی؟
در جایم نشستم و همراه آه غمگینی که کشیدم لب زدم:
_حتما.
_میشه بری بهش بگی من نمی تونم بیام و مریضم؟؟ آخه خودم روم نمیشه و دلیلی هم ندارم. خجالت می کشم بگم هیچ لباسی نداشتم که به درد این سفر بخوره.
سر تکان دادم و با حالی گرفته رفتم دست و رویم را شستم و لباس به تن کردم.
هوای سرد صبح اذر ماه لرزی به جانم انداخته بود ولی مسافت مانده تا خانه محمد آقا را خیلی به آهستگی طی کردم. انقد دلم به حال خودمان می سوخت و ناراحت بودم که ناخودآگاه قدم هایم بی جان شده بودند.
در زدم و فورا صدای محمد آقا به گوشم رسید.
_اومدم. کیه؟
زبانی بر لبان سرد و خشکم کشیدم.
_منم محمد اقا، دیلان…
_الان در و باز میکنم دخترم.
در باز شد و چهره مهربانش پیدا شد.
لبخند زدم.
_سلام.
_سلام عزیزم. خیره صبح زود؟!
_با آقا آروین کار داشتم.
سری تکان داد و به طرف خانه رفت.
_صداش میکنم باباجان…
تشکر کردم و با دستانم خودم را بغل گرفتم. آغوش نرم و گرمم باعث شد بخندم. زیر لب با خودم زمزمه کردم:
_میون اینهمه گرفتاری تنها چیزی که پیشرفت میکنه وزن منه! خوبه زیاد غذای انچانی نمی خورم وگرنه الان اندازه غولی بودم.
ریز به خودم خندیدم که صدای مردانه و جذاب آروین از جا پراندم.
_نه خوبی که، دختر نرمش خوبه.
نگاهم را از چشمان دقیقش گرفتم.
_مریض بود.
_خب؟
_خب گفت که بیام معذرت خواهی کنم بگم نمیتونه بیادش…
_خوبه. چن دقیقه صبر کن حاضر شم منم میام باهات.
_کجا؟!
_خونه شما…
_نه خب مریضه.
_می دونم، کاری به دانا ندارم. با پدرت کار دارم.
سر پایین انداختم و چیزی نگفتم. با صدای پارس سگ از پشت سرم ناخودآگاه جیغ کشیدم و با دو داخل شدم که بغل آروین افتادم. مردانه خندید و عقب رفت. در حیاط را بست.
من من کنان لب زدم.
_ب… بخشید… من خیلی اخه ترسیدم.
سر تکان داد.
_بیا تو تا حاضر بشم سرده.
مطمئن بودم رنگم پریده است.
_نه ممنونم خوبه.
_لبات کبود شده چیو خوبه! بیا تو راهرو حداقل…
سر تکان دادم و دنبالش راه افتادم. خدا لعنتت نکند دانا هر بلایی که سرم میاد بخاطر تو میاد!
چقدر رمان مهیجی بود واقعا از وقتی شروعش کردم یک لحظه هم گوشی رو زمین نگذاشتم ممنون از سایت خوبتون
رمان خوبی بود ممنون
چه رمان محشرررری واقعا پیشنهاد میشههه
سلام
محشر بود
واقعا بعد از چند وقت یه رمان عالی خوندم
خسته نباشید
رمان خیلی خوبیه
مرسی که گذاشتین
بهتر از هر رمانی بود که تا الان خوندم
وووووویییی خیلی خاصه
محشره محشرررررررر
سایتتون خیلی خوبه ممنون
چرا انقدر خوبه
چرا لینک دانلود نداره
فکر کنم قشنگ تر از این رمان وجود نداره
بخونیدش
قلمتون مانا
من تا الان بیشتر ۱۰۰۰ تا رمان خوندم و این جزو بهترین رمان هایی هست که خوندم
واخخخ خدا قلبم رفتتتت
بهتر از این رمان وجودددددد خارجی ندارههه
میشه چندتا رمان معرفی کنید؟
خوبه
شخصیت اصلی رمانش بهترینهههه رمانش خیلی کراشه
چرا نمیتونم دانلودش کنم؟؟
سلام . ببخشید لینک دانلود موجود نیست
سلام رومان رو از کجا میشه خوند.. میشه راهنمایی کنید
میشه بگید چجور دانلودش کنم.????
چرا نمیتونم دانلود کنم؟
سلام خسته نباشید من نمیتونم دانلود کنم میشه بفرمایید باید چکار کنم؟
سلام
چرا دانلود نمیشه؟
سلام این داستان که لینک دانلود نداره
واقعااااا ممنونم از شما
سلام
چجوری دانلودش کنم؟
بدک نبود
دانلود نمیشه متاسفانه میره تو تاپیک بارش آفتاب