سرهای نهفته گذشتهاش در لایههایی از یک عمارت در حال خاک خوردن هستند، رازهایی که سالها کسی برای بازگو کردنش زبان نگشود. چه شد که به یک باره نسیم به هر سو که دویید باز هم مسیرش شد راه عمارتی مه آلود… سرنوشت چه کرد که نقطه شروع تلخیهایش همه مقصدی جز آن عمارت نداشتند؟!
در باز شد و دختر آقا جواد و زهرا و شوهرش به داخل اومدن و روی دوتا صندلی اون طرف سالن نشستند، زهرا چهرهاش نقاشیه لبخند داشت. نوبتی میرفتند تا بهش تبریک بگن من و نفیسه هم پشت سرشون رفتیم، زهرا رو بغل کردیم تا تبریک بگیم. عاقد وارد شد و همه سرجاشون نشستند، تا هم پذیرایی بشن هم عاقد عقد رو بخونه. باید دلیل این حجم از آرومی تو عقد را از حاج بابا میپرسیدم فامیلهای عروس و داماد هم از قسمت مردونه به این سمت اومدن.
سالن خیلی بزرگ بود و برای همین جا بود. بعد از جا گرفتن مردها، عاقد شروع به خوندن کرد که وسط خوندنش صدای بدی مثل شکستن در و دعوا از بیرون میاومد. همه ترسیده از جاشون بلند شدن! شیشه بالاسری نفیسه شکست هر دو ترسیده جیغ کشیدیم و سمت حیاط و پیش حاج بابا فرار کردیم. همه چیز آشفته بود!
همه میوهها روی زمین ریخته شده بود، زنها داشتن التماس میکردن و مردان درگیر میشدند و کتک میخوردن. همه اینها زیر سر سه نفری بود که معلوم نیست کی بودن و باعث این اتفاقها شده بودن. همین سه نفر از یقه دوماد رو گرفتن و بیرون آوردن و میگفتند:
– مگه ما بهت نگفتیم این ازدواج ممنوعه؟ پس چرا باز هم همچین کاری رو کردی؟ دوماد رو کشون- کشون میبردن. شیون و زاری عروس و بقیه داخل خونه پیچید، نمیدونم چرا کسی دنبال دوماد نرفت!
حاج بابا رفت داخل گوش خانواده عروس چیزی گفت. بعد سمت ما قدم برداشت و در رو باز کرد و دست هر دومون رو گرفت بیرون کشید، من و نفیسه از ترس و شوک حتی یک کلمه هم از حاج بابا چیزی نمیپرسیدیم.
شاید هم اینقدر متعجب بودیم که ذهنمون هیچ واژهای برای جمله ساختن پیدا نمیکرد تا بتونیم بپرسیم اینجا چهخبر بوده.
از کوچه پشتی که بیرون اومدیم سوالهای پی در پی من و نفیسه به حاج بابا امان نمیداد حتی جواب بده حاج بابا نفسی کشید و گفت:
– دخترها آروم باشید براتون توضیح میدم؛ اما باید قول بدید برای هیچکس این اتفاقات رو تعریف نکنید.
حاج بابا گفت:
– من از اول هم به این گفتم که این وصلت نباید سر بگیره به خاطر اینکه این پسر یک کاری کرد که از چشم خان روستا افتاده میدونید رسم اینجا چی هست دیگه؟ هر کسی که میخواد ازدواج کنه هر دو نفر باید مورد قبول خان باشن تا قانون رعایت بشه. ازدواج برای اونها مورد قبول نبود و خان قبول نکرده بود.
من و نفیسه به هم نگاه کردیم و نفیسه گفت:
– پس چرا ما پیششون نموندیم چرا کمکشون نکردیم؟ چرا کسی اصلاً دنبال دوماد نرفت؟
حاج بابا جواب داد:
– اینها رو دیگه من نمیدونم، من حق دخالت بیشتر تو زندگی مردم رو ندارم. ما اینجا نموندیم به خاطر اینکه خودشون نمیخواستن.
همهی مهمونها رو فرستادن برن تا خودشون اوضاع رو آروم کنند. مگه ندیدی عروس چه حالی داشت؟
دیگه کسی چیزی نگفت و یک راست رفتیم خونه تا بخوابیم صبح هم مثل همیشه به سرِ زمین رفتیم و شب برگشتیم. رسیدیم خونه، حاج بابا در رو باز کرد و داخل شدیم، حاج بابا امروز خیلی توی فکر بود و این یکم نگرانم کرده بود.
حاج بابا گفت:
– نفیسه دخترم بیا اتاقم کارت دارم.
نفیسه که برای پختن شام به آشپزخونه رفته بود، با صدای حاج بابا به سمت اتاق رفت.
من هم بیتوجه به اونها به اتاق خودم و نفیسه رفتم و پاهام رو دراز کردم. یک مدت طولانی توی حال خودم بودم که تشنهام شد!
خسته از جام بلند شدم و راه افتادم تو آشپز خونه؛ اما با دیدن نفیسه که از گریه و خشم قرمز شده شده بود و کف آشپزخونه پهن شده و نفسش از گریه بالا نمیاومد نگاه کردم.
مثل کودکی بیپناه توی خودش جمع شده بود. یک آن دلم خورد شد از دیدنش توی این حال، دویدم یک لیوان آب قند آوردم براش که بخوره. نفسش بالا نمیاومد.
– نفیسه آبجی این آب رو بخور.
پلکهاش همدیگه رو به آغوش کشیده بودن که این من رو میترسوند! آب قند رو به خوردش دادم که حالش بهتر شد و چشمهای خوشگل عسلی و سرخ شدهاش خودنمایی کرد.
– نفیسه، نفیسه چی شده؟ حاج بابا چی گفت مگه؟ بگو جون به لبم کردی!
دوباره چونهاش لرزیدو اشکهاش از قفس چشمش آزاد شدن. انگار دوباره یادش افتاده بود.
بردمش توی اتاق، هنوز اشکهاش روون بودن و من هم دلداریش میدادم؛ اما بی وقفه گریه میکرد و آروم نمیشد. نمیدونستم حاج بابا چی گفته بود بهش که اونقدر بهم ریخته بود. رفتم یک آرامبخش آوردم و بهش دادم که کمی بعد از خستگی خوابش برد.
ردهای اشک رو ازصورت ماهش پاک کردم. نفیسه همراه همیشگی من بود. نفیسه و حاج بابا تنها کسه بیکسیم بودن. هم بازی بچگیهام، آبجی من حالِ بدش حالم رو داغون میکرد.
پا شدم در اتاق رو به آهستگی باز کردم که بیدار نشه و پا و سمت اتاق حاج بابا گذاشتم. در زدم که صدایی نشنیدم در رو آروم باز کردم که دیدم حاج بابا نیست. همه خونه رو نگاه کردم؛ اما نبود.
یعنی دعوا کرده بودن؛ اما سروصدایی نیومده بود. خدایا یعنی نفیسه چش شده بود؟! حاج بابا چی بهش گفت که اشکهای خواهر قشنگم در اومد. نگران نفیسه بودم و این سوالها ذهنم رو به هر طرف میکشوندن.
پیش نفیسه رفتم و کنارش دراز کشیدم. سعی کردم استرسام رو کمتر کنم، دختر استرسی و احساساتی بودم؛ اما ذهنم رو متمرکز کردم و خوابیدم.