معرفی کتاب خلاصه: همه چیز حول شهرام میگذشت! تمام توجهات معطوف آن مرد دراز زبانِ دراز قامت و در نظر من، نچسب بود. بدتر از همه اینکه من باید خود را طوری به آن مرد نزدیک میکردم تا… .
پوزخندی زد و رفت سمت آشپزخونه. عجیب بود این بشر! خیلی هم عجیب بود؛ ولی خب اون پوزخند معنیش این بود که من میتونم برم حموم. کوله ام رو برداشتم و رفتم سمت اتاق. خیلی حق انتخاب نداشتم. چون لباس زیادی همراه خودم نیاورده بودم مثل حالا. باید چی میپوشیدم آخه!؟ کلافه داشتم سر و ته کیف رو هم میاوردم و باخودم میگفتم:
” اه لعنت! لعنت! چرا بیشتر باخودم لباس نیاوردم آخه…”
داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که اومد توی اتاق و پرسید:
-چیه!؟ باخودتم سر جنگ و دعوا داری!؟
عصبی گفتم:
-لباس کافی باخودم نیاوردم!
اومد جلو نگاهی به من که حسابی عصبی و بهم ریخته بودم انداخت. بعد از توی کمدش، یه تیشرت و شلوارک که قطعا مال خودش بود بیرون آورد. انداخت تو بغلم و گفت:
-اینا بدردت میخوردن؟
متعجب گفتم:
-لباسای تورو بپوشم!؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
-چیه؟؟ توقع داری یه پیرهن دکلته و یه دامن چین چینی بدم خدمتت!؟ تنها کمکی که میتونم بهت بکنم همینه. خواستی بپوش، نخواستی هم نپوش. بیلباس بگرد اتفاقا از نظر من خیلی هم خوب…
اینو گفت و با زدن یه لبخند خبیثانه از کنارم رد شد و رفت. اختاپوس! داشت منو مسخره میکرد. لباس ها رو چنگ زدم تا با عصبانیت پرتشون کنم تو هوا! اما بعد منصرف شدم و دستم تو هوا خشک موند. این یه مورد رو درست میگفت.
من دیگه گزینه بهتری نداشتم.یا باید همین لباس ها رو میپوشیدم یا بدون لباس تو خونه میگشتم. یا لباسهای قبلیم رو میپوشیدم که اصلا با گزینه آخری حال نمیکردم. برای همین ناچار بلند شدم و با برداشتن همون لباسهای مردونهی شهرام از اتاق رفتم بیرون تا زودتر دوش بگیرم.
خوشم اومد خوب بود
دوست داشتنی و حرفه ای
محشرهههههه
چرا من که می خوام دانلود بکنم یه رمان دیگه میاد؟؟؟