دانلود رمان طرار نودهشتیا
دانلود رمان طرار نودهشتیا
به طرف راننده برگشت.
– بزرگوار، سر خیابون نگه دار پیاده میشم.
– چ…چشم.
– چی چیو چشم؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا اومدی و چرا خودت رو انداختی توی ماشین؟ نمیذارم بری. به نفعته خودت زودترهمه چی رو بگی.
و در یک حرکت تند دستش را زیر دست فریسا زد و چاقو را از دستش قاپید و آن را بست. فریسا نگاهی به دست خالی خودش و چاقو درون دست مرد انداخت. زیر لب غرید.
– خاک تو سرت طاهر.
این چاقو پول سه عملیاتش بود. نگاهی به دستهاش انداخت. طرح سر عقاب بود. تا به حال، نگذاشته بود کسی به آن دست بزند. البته که دایره آدمهای اطراف او، غیر از زری و پدرش به فاطیما و طاهر محدود میشد. زری و پدرش که اگر میفهمیدند چاقو دارد، در جا سکته میکردند.
فاطیما جرات نزدیک شدن به کیف و وسایلش را نداشت. طاهر هم که هر چه التماس کرده بود تا یک بار بدهد به آن نگاهی بیاندازد، ترسید دودرش کند، نداد. حالا در دست مرد ناشناس کنارش میدرخشید و الحق هم که زیبا بود.
طاهر چه میگفت؟ ابرو بالا انداخت. آها… پرستیژ کاری.
نیشش بار دیگر باز شد.
مرد زیر لب زمزمه کرد.
– بعد میگه من سالمم.
فریسا دهان باز کرد تا جواب بدهد که صدای گوشی مرد در ماشین پیچید.
مرد چشم غرهای به او رفت و گوشیاش را از جیبش در آورد. فریسا چشمانش برقی زد. همان گوشیای بود که طاهر از عملیات هفته قبلش به گوشی فروشی آورده بود و میخواست به او هدیه بدهد. میگفت آخرین مدل گوشی اپل است. اما نگرفته بود.
هیچ وقت نمیخواست زیر دین کسی برود حتی اگر آن، طاهری باشد که از دو سالگی خانههایشان بیخ گوش هم و خودشان ور دل هم بودند.
مرد جواب داد.
– سلام مامان.
فریسا به صندلی نرم ماشین تکیه داد. خب باید اعتراف میکرد که صندلیهایش از موتور طاهر نرمتر است.
صدای مرد بالا رفت. به وضوع فریاد میزد. فریسا از جا پرید و خودش را به در چسباند.
– کجایین؟ کدوم بیمارستان؟