دانلود رمان خارجی خلاصه: برایِ با فرزین بودن سختی های زیادی کشیدم. اینکه پدرم راضی شود، نامادریم چوب لایِ چرخش نگذارد؛ ولی رفتنش زخم بدی روی دلم گذاشت. هنوز هم نمی توانستم باور کنم فرزین رفته و این مردی که برای حفظ آبرو به جایش مرا عقد کرد، برادرش باشد!
برشی از رمان:
تمام نفسهایم را حبس کردم. نمی دانم چرا دیدنش آنقدر مضطربم می کرد! هر بار که او را می دیدم، انگار دردی جدید در من متولد می شد. ریشه ام را سوزانده بود.
هنوز توی شوک رفتن فرزین داشتم دست و پا می زدم که دیدن ژیار هم به آن اضافه گشت. رفتن فرزین داغ بدی روی دلم گذاشت و احساس می کنم، تا ابد روی دلم بماند آن داغ!
ایکاش می توانستم آرام باشم؛ اما چطور می شد؟ کلمه آرامش واقعاً در آن شرایط به حال من بیگانه بود… رفتن فرزین برایم شبیخون بود! شب با هم بگو بخند داشتیم، او از آرزوهایش برایم می گفت و صبح وقتی چشم باز کردم او را کنار خودم ندیدم!
آه بلندی کشیدم می خواستم خاطرات گذشته را بیش از آن مرور نکنم؛ اما می شد؟! می توانستم حرفهای عاشقانه فرزین را زیر درخت گیلاس، فراموش کنم؟ نه…حتی فکرش هم عذابم می داد! انگار داشتم خودم را گول می زدم و می خواستم رفتنش را انکار کنم.
تمام سعی ام این بود، لرزش لبهایم را کنترل کنم.
_ فرزین بیا بریم.
پوزخندها و نگاه هایش، در آن تاریکی به خوبی نمایان بود. یک ردیف از دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت و کجخندی زد.
_ کرم از خود درخته آق دوماد…
همین یک جمله باعث شد، تمام اتفاقات شوم بعد بیفتد. فرهاد را نمی شناختم؛ اما فرزین را در آن دوسال مثل کف دستم شناختم. پسری نبود که با هر حرفی، غیرتی شود. بیشتر سرش توی لاک خودش بود و مرا هم دوست داشت، یعنی می گفت عاشقم است…
عاشقم بود؟؟ نمی دانم! واقعاً دیگر هیچ نمی دانم. مغزم هنگ کرده. تاس زندگی ام در آن چند ساعت کاملاً چرخید و فرزین از زندگی ام حذف شد.
صدای نعره ژیار تمام کوهستان را دربرگرفت. به سمت فرهاد یورش برد.
وااای خدای من! می دانستم می خواهد چکار کند. چاقوی ضامن دارش همیشه زیر پیراهنش قایم بود. اگر چاقو بکشد؟ او که از اینکار اِبایی ندارد!
باهم درگیر شدند و از اتفاقی که می ترسیدم، افتاد.
داد زدم:
_ چیکار کردی دیوونه!!