دانلود رمان فانتزی_ترسناک به قلم ELپیدیاف، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
آلما یک کالبد شکاف ترکیهای هست که سر و کارش با جنازهها هست. اون هر روز با جنازههای ترسناک و نیمه سوخته و تیکهپارههای زیادی روبهرو میشد، اما یک روز، یه محموله سری از طرف ارتش، برای سردخونهای که اون کار میکنه، میفرستند.
محمولهای که توش یه انسان نبود، بلکه توش یه خونآشام بود. قضیه خونآشامها توی زندگیش به اینجا ختم نمیشه. مدتی نمیگذره که آلما یه حقایقی در مورد خودش که از قضا به خونآشامها ربط داره، میفهمه و… .
عاشیه به سمت من اومد و جلوم زانو زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و با لحن مهربونی گفت:
– آلما نترس، اون مرده؛ نمیتونه بهت صدمه بزنه.
من با کلافگی همان طور با موهام رو چنگ میزدم با صدای لرزون که به خاطر ترس بود گفتم:
– اینی که اینجاست، چیه واقعا؟ یه خون آشام هست؟
عاشیه با لحن آرامی برای آرام کردن من گفت:
– میدونم باورش سخته ولی آره، این یه خون آشام هست. ارتش می خواد با کمک ما، مغز خونآشام رو بیرون بکشه و روش تحقیق کنیم.
من هنوز به شدت میترسیدم و از شدت ترس تسلطی روی کنترل لرزش دست پام نداشتم با ترس و صدای لرزیده گفتم:
– نه نه، من نمی تونم! این کار از من ساخته نیست.
بعد تن صدام رو بالا برد غریدم:
– اگه یه وقت موقع کالبد شکافی زنده بشه، چی؟
عاشیه با آرامش جواب داد:
– نه، هیچیش نمیشه. دهنش رو پر سیر کردیم و قلبش کاملا سوراخ شده.
مدتی بعد
عاشیه برام یک لیوان آب قند درست کرد تا کمی حالم بهتر بشه. من که به شدت وحشت کرده بود نای تکان خوردن نداشتم و که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بودم.
عاشیه به سمت من اومد رفت و لیوان رو بهم داد. توی شوک شدیدی قرار گرفته بودم و تن بدنم هنوز لرز داشت مطمئن بودم رنگ صورتم مثل پوست اون خون آشام شده بود.
با دستای لرزان لیوان رو ازش گرفتن چند جرعه ازش خوردم. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جز خون آشام به هیچ چیز دیگه ای نگاه کنم.
این زل زدن ناخودآگاه بود اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ولی نمیتونسنم چشم ازش بردارم. تو دلم همش چیزی بهم هشدار میداد هشدار زنده شدنش!
عاشیه دوباره گفت:
– حالت الان چطوره؟ می تونی بیای کمکم کنی؟
واقعا برام جای سوال بود اون چطور با سه شماره جوری آروم گرفت که الان داره من رو آروم میکنه چرا ازش نمیترسه. من با ترس و با لحن ملتمسانهای گفتم:
– میشه من رو معاف کنید؟
عاشیه باناراحتی جواب داد:
– نه عزیزم نمی تونم، تو تنها دختری هستی که از قرص بودن دهنش اعتماد دارم. بیا نترس، کمکت می کنم باهاش کنار بیایی.
بعدش دستم رو گرفت و من رو از روی زمین بلند کرد و به سمت جنازه برد. پارچه رو دوباره روی اون کشید و صورتش رو کاملا پوشوند جوری که فقط پیشونیش دیده میشد شد و بعدش با همون لحن آرومش گفت:
– دیگه صورتش رو نمیبینی، فکر کن اونی که زیر دستت هست یه انسانه.
من باشهای گفتم و بعدش عاشیه با انرژی بالایی گفت:
– خب بریم که ترشح مغز رو شروع کنیم؛ چاقو برش رو بده.
با دستهای لرزان، چیزی که ازم خواسته بود رو از داخل سینی مسی پیدا کردم و به عاشیه دادم و اون شروع به بریدن کاسه سرش کرد و…
چند ساعت بعد
بعد از اتمام کارمون که چندین ساعت طول کشید در نهایت عاشیه بالبخند رضایتمندی گفت:
– کارت عالی بود. برای این کارت، آخر ماه اضافی حقوق دریافت میکنی و یادت نره به کسی چیزی نگی، حتی به مادرت؛ اگر نه توی دردسر بدی میافتی.
من با کلافگی غریدم:
– اصلا بگم! کی باور میکنه؟
عاشیه یه تک خندهای کرد و گفت :
– هیچکس.
بهت زده از اتاق کالبد شکافی بیرون اومدم و به سمت آبدار خونه رفت و آن جا دست و صورتش را شستم و لباسهام رو عوض کردم و از اونجا بیرون اومدم.
هنوز توی شوک بودم با اینکه باهاش شوخی کردم ولی حالم اصلا خوش نبود. لرزش عصبی و بی امان دستهام ترسم رو لو میداد. از سردخونه بیرون اومدم هوا کاملا تاریک شده بود از کنار خیابون یه تاکسی به سمت خونهام گرفتم.
داخل تاکسی هنوز هم نمیتونستم از فکر این خون آشام بیرون بیام. سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و بیرون رو نگاه میکردم.
دیگه به چشمهام هم اعتماد نداشتم. خدا میدونه این آدمهایی که من میبینم کدوماشون واقعا آدمن!
نکنه اون تنها خون آشام نبوده باشه. خدا میدونه چقدر ازشون گرگینه یا آدم فضایی باشن یا جانورهایی باشند که روحمون هم خبر نداره
– خانم رسیدیم نمیخواین پیاده بشین.
انقدر افکارم درگیر خون آشامها و موجودات ماورأطبیعی بود که نفهمیدم کی به خونه رسیدم. باصدای راننده، به خودم اومدم با هول گفتم:
– بله- بله، ممنونم.
از ماشین پیاده شدم و کرایه را حساب کردم. به سمت در کوچیک قرمز رنگ خونهام رفتم و کلید انداختم، و وارد خونه شدم.
کفشهای اسپرت سیاهم رو پشت در، درآوردم؛ مستقیم به سمت پلهها رفتم و به سمت طبقه بالا که اتاقم اونجا بود رفتم.
همین طور که داشم از پلهها بالا میرفتم مامان از آشپزخونه که دقیقا زیر پلهها بود، بیرون اومد و ملاقه به دست باعصبانیت غرید:
– آهای دختر، چرا انقدر دیر برگشتی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
– پیش عاشیه بودم کار امروزم خیلی سخت بود و طول کشید.
اون که اصلا به حرفهام گوش نمیکرد شروع به غر- غر کردن کرد و گفت:
– چرا رنگ و روت پریده؟ چه بلایی سرت اومده؟ اصلا هر بلایی سرت بیاد…
بهش توجهی نکردم دیگه از دعوا کردن با اون خسته شده بودم کلا از زندگی کردن خسته شده بودم. وارد اتاقم شدم و لباسهام رو عوض کردم یه تاب سفید با شلوار گلگلی قرمز راحتی پوشیدم و روی تخت ولو شدم.
هنوز نمیتونستم قضیه خون آشام رو هضم کنم هنوز خوف داشتم میترسیدم اون آخرینش نباشه و بقیه شون سراغ من بیان از شدت کلافگی سرم داشت میترکید کل کاسه سرم درد میکرد.
سرم رو زیر بالش بردم تا کمی آروم بشم ولی فایدهای نداشت از روی تخت بلند شدم و به سمت رخت آویز لباسم رفتم و از کیفم یه مسکن ضد سر درد بیرون آوردم و بدون آب انداختم و دوباره روی تختم ولو شدم.
***
چند ساعت بعد با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. چشمهام رو باز کردم و دیدم هوا هنوز تاریکه و خورشید هنوز بالا نیومده سر دردم کمی کم شده بود یه فحشی زیر لب به آدم پشت خط دادم اون رو چشم بسته از کنار بالشم برداشتم و نیمنگاهی به صفحه گوشی انداختم و اسم ندیم روش افتاده بود.
[…] پیشنهاد ما سیب خو… […]