دانلود رمان سیب خونین۲ رایگان
نام رمان: سیب خونین
نویسنده: EL
ژانر: فانتزی-علمی تخیلی-تراژدی
دانلود رمان فانتزی-تراژدی به قلم EL پیدیاف، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
من در جوابش با تعجب و لحن مظلومی گفتم:
-من هیچ کاری نمیکنم.
کیانا در جوابم با همون لحن قبلی گفت:
-سعی کن دروازه انرژیت رو کنترل کنی چون داری انرژی من رو
میکشی.
من در جوابش با تعجب گفتم:
-جان؟!
اون دید که من هیچی حالیم نیست افسوس وار نچ- نچی کرد و گفت:
-بی خیال میرم صندلیم رو با یکی دیگه عوض میکنم.
از روی صندلی بلند شد و رفت جاش رو با فرهاد که توی صندلیهای
وسط هواپیما نشسته بود و کمی ازم دور بود عوض کرد.
فرهاد اومد کنارم نشست.
صندلیش رو عقب داد و خوابید. چهره اش شباهت زیادی به پاشا داشت.
هرچی باشه برادرش هست و طبیعی که شبیه ش باشه.
ته ریش مشکی و موهای کوتاهی که بالا داده بود و فک خوش زاویه و
خوبی داشت. اون هم اعتیاد زیادی به پوشیدن لباس های مشکی داشت.
یک پیرهن چهارخونه ساده مشکی و قرمز با شلوار جین خاکستری گشاد پوشیده بود.
دست از دید زدن چهره اش برداشتم چون داشت بغضم می گرفت و کاری
می کرد دلم برای پاشا تنگ بشه.
صندلی رو عقب دادم و خوابیدم و بعداز مدتی با شنیدن صدای فرهاد از
خواب بیدار شدم.
چشم هام رو باز کردم.
هنوز خسته بودم دلم می خواست دوباره بخوابم. گردنم به خاطر بد بودن
صندلی درد می کرد.
یک آخی گفتم و با صدای گرفته که به خاطر خواب آلودگی بود گفتم:
-چی شده؟
فرهاد در جوابم گفت:
-پاشو رسیدیم.
یک خمیازه ای طولانی کشیدم و بعدش کمربند هواپیما رو محکم بستم.
راوی – جده عربستان
نانسی به همراه هانا با قدم های آهسته از پله ها پایین اومد.
فرار کردن از دست اون خون آشام پیر وقتی که دشمنش توی قصرش
هست کار سختی نیست اون دو خونآشام دختر وارد اتاق تماما طلسم شده، شد.
طلسم های سنگینی و شیطانی با خون روی دیوار نوشته شده بود و
نمادهای جادویی شیطانی و سیگیل های قدرتمندی اینجا بود و حتی یه
آدم عادی هم می تونست انرژی تاریک و شیطانی اینجا رو حس کنه.
از کنار شمشیر بزرگی که روش طرح نیم رخ گرگ در بالای سر دسته
اون کنده کاری شده بود گذشت.
هانا دستش رو روی اون تابوت آهنی که با کلی قفل بزرگی طلسم شده
سراسر توی گوشه اون تابوت وجود داشت گذاشت و یک لبخندی زد و
گفت:
-از اینکه فکر بیست سال بعدت رو می کنی خوشم میاد.
نانسی در جوابش با غرور گفت:
-میدونم زیاد لازم نیست از هوشم تعریف کنی.
نانسی چشم غرهای به دختره زیبای خونآشام کنارش انداخت و با لحنی
تند ادامه داد:
-خب حالا بگو آمین کجاست؟
هانا در جواب نانسی با لحن آرومی و خونسردی گفت:
-مکانی که آمین توش زندانی شده مهم نیست. مهم اینکه اونی که مهر و موم رو می شکنه باید گیر بندازیم و همون طور که خودت میدونی
فقط کسی که از خون جهانبخش رو داشته رو توی رگ هاش داشته باشه
میتونه اون مهرموم رو بشکنه و الان توی دنیا فقط یه جادوگر وجود داره
که از نسل جهانبخش هستش و اون جادوگر رو فقط میشه از طریق
اینی که توی تابوت هست گیر انداخت.
نانسی با لحنی تهدید وار گفت:
-حله، ولی فراموش نکن اگه مراسم جانشینی در کار نباشه تو هم با
مرگ دریکل باهامون به جهنم میای!
هانا با همون لحن قبلی و آروم بدون استرسش گفت:
آلما – مصرمیدونم برای همین که تو رو از دست اون دیوونه نجات دادم.
حوالی غروب هوای گرم قاهره کمی خنک شده بود.
کیانا خسته راه بود و خوابیده بود اما من چون خوابم نمی اومد کنار پنجره
نشسته بودم و مشغول تماشای منظره بیرون بودم.
اهرام ثالثه درست رو به روم بود و از خونه کیانا به خوبی دیده میشد و
منظره زیبایی وجود داشت. خورشید پشت اهرام قرار گرفته بود و آسمان
نارنجی رنگ می درخشید. و یک منظره جادویی جلوی من وجود داشت. همینطور که مشغول تماشای اهرم بودم صدای در بلند شد.
کیانا یهویی از روی تخت بلند شد و نشست. با چشم های ترسیده یک
نگاهی به دور بر انداخت.
بعدش خطاب به من همونطور که به سمت من می اومد با لحن تندی
گفت:
-برم توی انباری قایم شو و هر درگیری و اتفاقی افتاد بیرون نیا.
اون دستم رو گرفت و همین که خواست من رو با خودش به سمت
انباری کناری تختش بکشه دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با
تعجب و لحنی که به راحتی ترس رو میشد ترس توش تشخیص داد
گفتم:
کیانا دوباره دستم رو گرفت و به سمت اون در کشید در جوابم با همونچرا؟ چی شده؟
لحن قبلی گفت:
-فعلا وقت ندارم همه چیز رو بهت توضیح بدم اما اگه نمیخوای بقیه
عمرت رو توی یه قفس کوچیک زندانی باشی برو قایم شو.
بعدش در رو باز کرد و من رو داخل اون انباری کوچیک خالی سه در
چهار انداخت که هیچ لامپی هم نداشت و همه جاش تاریک بود. از شدت ترس چیزی نگفتم یک گوشه نشستم و زانوهام رو بغل کردم و توی
اونجا موندم.
کیانا
با ترس و قدم های آهسته به سمت در رفتم.
از اعمال خودم با خبر بودم میدونستم توبیخ چندان سختی برام در نظر
نمیگیرن. برای همین نفس- نفس می زدم و برای همین قفسه سینه ام
بالا پایین می رفت.
من خودم چند بار آدم هایی که مثل آلما توی بزرگسالی انرژی جادویی
پیدا کرده بودند رو دستگیر و تحویل جادوگرا دادم و خودم با چشم های
خودم دیدم که بعداً چه بالیی سرشون اومده. و یه بار هم یکیش جلوی
چشم هام منفجر شد.