خلاصه: داستان از جایی شروع شد که به خودم اومدم و دیدم قهرمانی ندارم تا وقتی کابوس میبینم، بهش پناه ببرم و اون مثل کوه پشتم باشه. مامان نبود بابا خودش کابوسم شده بود! من مقاومت کردم در برابر پدری که حال خودش هم دستش نبود اما…
در خواب و بیداری بودم که احساس کردم دستی روی موهایم کشیده می شود. در جایم تکانی خوردم.این بار نوازشش بیشتر شد.
برای لحظه ای در همان دنیای معلق خودم لبخندی بر لب نشاندم خیلی وقت بود که دستی روی سرم کشیده نشده بود.
مثل برق گرفته ها چشم هایم را باز کردم. درک درستی از اطرافم نداشتم .هنوز گیج خواب بودم و هنوز فکر می کردم که خواب دیده ام ولی وقتی صدای نفس های کسی را در کنار خود حس کردم. با ترس در جایم نیم خیز شدم و سریع نشستم. جرات آنکه سر برگردانم را نداشتم. کسی کنارم بود ولی آخر که بود؟
نفس هایش نزدیک تر شد. خواستم تکان بخورم که آرام زیر گوشم نجوا کنان گفت:
-عروسک زیبایی هستی!
من خواب نبودم. این رویا و کابوس نبود. این اتفاق در حقیقت بود و من احمق چه ساده نشسته بودم. تازه به خود آمدم و با ترس از او جدا شدم دستم را به کلید رساندم. با دیدن مردی تقریبا ۴۰ساله بدنم شروع کرد به لرزیدن، با تمام توانم فریاد کشیدم. وقتی او دید که فریاد میزنم، به خود آمد و به سمتم هجوم آورد. به سمت در فرار کردم و سریع با یک حرکت آن را باز کردم و به سمت حیاط و اتاق بابا دویدم و هم چنان جیغ می زدم.
پشت سرم می آمد و الفاظ زشت و زننده ای می گفت. به اتاق بابا که رسیدم سریع بازش کردم و خود را داخل اتاق انداختم و همان طور که جیغ می زدم صدایش می کردم:
-باباااااا باباااا دزد اومده!
پشتش پناه گرفته بودم. بطری های کنارش نشان میداد که در حال خود نیست. با همان حالت گفت:
نگاهم به مردی که در چارچوب در ایستاده بود و مانند شکارش به من نگاه می کرد افتاد. لبخند بر لب های کثیفش داشت
با دیدنش دوباره فریاد گونه گفتم:
-بابا تو رو خدا به خودت بیا! این مرد اومده بود اتاق من! این دزد…
با فریادش حرفم نصفه ماند:
-خفه شو دختره نکبت! بهت میگم مهندسه باز میگی دزد! دختره سگ! بزنم تو دهنت خون بالا بیاری ؟
بعد سرش را به سمت آن مرد کرد و گفت:
-ببخش آقای مهندس اینم عین ننش کولی بازی در میاره! کلا وحشیه مثل اون!
صدایش را شنیدم که با لبخند گفت “رامش می کنم”. به داخل آمد من بیشتر خودم را به بابا چسباندم که دوباره صدای ناسزا گفتنش بلند شد. نمی شنیدم چه می گوید فقط نگاهم به اویی بود که پیروز به سمتم قدم بر میداشت.
از بابا جدا شدم هر لحظه نزدیک تر می شد صدای قلبم به قدری بلند بود که احساس می کردم الان است که کر شوم
با ترس نگاهش می کردم و او آرام و خندان قدمش را به سمتم بر می داشت. در دل خدا را فریاد میزدم و از او کمک می خواستم. اشکهایم صورتم را خیس کرده بودند. دیگر قدمی نمانده بود. تا آمد دستم را بگیرد دوباره فریاد زدم و باز هم به سمت حیاط دویدم.
این بار خدا را با فریاد صدا میکردم کاش بشنود صدایم را! صدای الفاظ بد بابا را می شنیدم که میخواست خفه شوم!
او هم دیگر لبخند نمی زد. پا تند کرد به سمتم. به سمت در خروجی حیاط رفتم همین که خواستم در را باز کنم از پشت یقه لباسم را گرفت و من را محکم به سمت خودش کشید…