نام رمان: سراب ردپای تو نام نویسنده: مریم علیخانی ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: این داستان در مورد زندگی دختری است به نام لیلی. برعکس دخترهای هم سن و سالش، خلقیات کاملا مردانه دارد. داستان، آینده او را به تصویر می کشد. مرتب به گذشته اش سر میزند تا خواننده را با مسیر زندگی او آشنا کند. مسیری پر رنج و بسیار عبرت آموز که لیلای قصه ما رابه قهقرا می کشد. بعد در مسیری قرار می دهد تا در این مسیر روحش صیقل بخورد و رازهایی را کشف کند که این روح زخمی و عاصی را به جایگاه رفیع انسانیت برساند.
مقدمه: تنهایی چون تبری تیز و برنده روزی ریشه هایت را قطع خواهد کرد. روزی که حس کنی تنها هستی دردی را در رگ و پی ات لمس خواهی کرد که تا به خودت بیایی تو را از پای خواهد انداخت.
آری دوست من تنهایی چنان موریانه ای موذی از درون خالی ات میکند تا به یکباره فرو ریزی!
پس آن روزی که هیچ کس کنارت نبود،هیچ گوشی محرم شنیدن حرفهایت نبود و هیچ دلی حوصله تنهایی هایت را نداشت ، به سوی آسمان سر بلند کن و با تمام وجود بگو هنوز خدا هست…
***
پک عمیقی به سیگارم زدم و نگاهی به ورق های پاسور که در دستم بود انداختم. آن ها را بُر ُزدم و حسابی زیر و رو کردم و جلوی چشمان درشت و مشکی مشتری گرفتم و گفتم:
-یکی رو بِکِش.
وقتی میخوای برای کسی فال بگیری و توی این کار موفق باشی باید سعی کنی طرف مقابلت را خوب ورانداز کنی. اگر آدم شناس خوبی باشی، با یک نگاه عمیق به چهره فرد می توانی بسیاری از خصوصیات روحی و روانی اش را دریابی و اینجاست که باید ضربه دوم را بزنی با گفتن این خصوصیات فرد را خود به خود مجبور میکنی تا با تو همراه شود و اسرارش یکی یکی آشکار خواهد شد. آن وقت است که باید به آن شاخ و برگ بدهی و همه موضوعات را با آب و تاب به خوردش داد!
نگاه عمیقی به صورت و علی الخصوص چشمهایش انداختم و دستان لرزانش که آس خشت را بیرون میکشید. ورق را از او گرفتم و روی میز گذاشتم و با اشاره سر به او فهماندم تا ورق دیگری بکشد. هفت برگ که کامل شد و آن ها را چیدم چند لحظه روی تماشای ورقهایی که کشیده بود تمرکز کردم و بعد دوباره به چهره دختر جوان خیره شدم و پرسیدم…
سراب رد پای تو بهترین رمانیه که خوندم… امیدوارم رمانای دیگهای از این نویسنده بذارید…